ازدواج به عنوان مهمترین و عالی ترین رسم اجتماعی، برای دست یابی به نیازهای عاطفی و امنیت افراد، همواره مورد تائید بوده است ازدواج رابطه انسانی پیچیده، ظریف و پویا می باشد که از ویژگی خاص برخودار است. همچنین توجه به کا نون خانواده، محیط سالم و سازنده، روابط گرم و تعاملات میان فردی عواملی هستند که می توانند موجب رشد و پیشرفت افراد گردد(برنشتاین 1380؛احمد نیری 2014).
انسان باید نیازهای زیستی خود را در اوضاع و احوال اجتماعی به ویژه خانواده ارضاء نماید. اوضاع و احوال زندگی دائم در حال تغییر و دگرگونی است، چرا كه هیچ انسانی در خلاء زندگی نمی كند و بخش قابل ملاحظهای از رفتار انسان مراوده با سایر مردم بخصوص اعضا خانوادهاش است. انسان در بسیاری از شئون زندگی اجتماعی و خانوادگی خود با سایر افراد جامعه و اعضای خانواده در رابطه با فعل و انفعالات مداوم قرار دارد. او باید برای ادامه حیات و تأمین حوائج خود به زندگی گروهی تن دهد و با دیگران برای رسیدن به هدفهای مشترك، تشریك مساعی كند. در چنین شرایطی و در ارتباط با سایر افراد جامعه و خانواده است كه هر كس ناگزیر باید به نوعی سازگاری رضایت بخش دست یابد و به همین دلیل است كه مشكلات و موانع سازگاری انسان از حیات اجتماعی و خانوادگی او سرچشمه می گیرد (مورینو 1975؛ به نقل از مهرآبادی 1385) .
خانواده به عنوان بنیادی ترین نهاد اجتماعی، نیاز به ایجاد روابط زناشویی پر دوام دارد. تحقق این رابطه، مستلزم دستیابی به اهداف زندگی مشترك است. خانواده به عنوان یك نهاد اجتماعی، همچون دیگر نهادهای اجتماعی در حال پیچیده تر شدن است، به طوری كه عضویت و تداوم زندگی در آن توسط یك زوج، مستلزم مهارتهای بسیار بیشتر از دوران گذشته است( نور الهی 1382). هدف اصلی و اساسی این پژوهش آموزش مهارتهای اختصاصی رفتاری بین فردی برای تغییر رفتار است بر مبنای آموزش تحلیل رفتار متقابل شرکت کنندگان در این برنامه ها، مهارتهای منطقی دریافت می کنند که به آنها کمک می کند ارتباطات رضایت بخشی را به همراه پذیرش همدلانه با نزدیکان برقرار کنند. این برنامه به آنها کمک می کند احساسات خود و دیگران را شناخته و بپذیرند این برنامه به افراد کمک می کند انگیزه هایشان را به صورت روشن تر درک و فرمول بندی کنند به طوری که به رشد کامل شخصیت شان منجر شود. شرکت کنند گان به گو نه ای که قادر شوند مشکلات ارتباطی خود را حل کرده و از آن به عنوان یک روش برای حل تعارض استفاده کنند(محمد نظری ،1393).تحلیل رفتار متقابل با آموزش مهارتهای ارتباطی موجب کاهش هیجان مداری و افزایش مساله مداری در شیوه های مقابله ای زوجین در رویارویی با استرس شده است و همین در تقویت هوش هیجانی افراد بسیار موثر می باشد (احمد علی پور، 1389). این برنامه به آنها کمک میکند فرد با شناخت هر چه بیشتر خود با کشف منابع پنهان عشق و لذت که به گو نه ای نهفته در زندگی آشفته و پر استرس روزمره می باشد، به خود و دیگران کمک نماید در آخر بر طبق گفته دکتر فرانکل به نقل از نیچه «کسی که چرایی زندگی را یافته، با هر چگونگی نیز خواهد ساخت» (ویکتور فرانکل ،ترجمه، نهضت صالحیان، مهین میلانی، 1393). این هدف اصلی آموزش تحلیل رفتار متقابل است.
امروزه رویکرد ها ی گوناگونی برای درمان و مهار مشکلات خانواده بوجود آمده است که بیشتر آنها خانواده را به عنوان یک سیستم و ساختار پیچیده مورد بررسی و ارزیابی قرار می دهند. در این میان دید گاه تحلیل رفتار متقابل از چند جهت قابل تامل و توجه بیشتر می باشد. نخست آنکه این دیدگاه به عنوان رویکرد روانکاوانه نوین توانسته است در بین دیدگاههای سیستمی جایگاه شایستهای داشته باشد و هم در دیدگاهای تحلیلی. از این رو می توان با اطمینان خاطر بیشتری از آن در پیشگیری و درمان مشکلات و اختلال های رفتاری و ارتباطی درون نظام خانواده استفاده کرد (جیمز هوریتز ؛ترجمه، زیارتی، تبریزی، کریمی، 1390).
نیاز و تمایلبه ارتباط و تعامل با همنوعان، نیازی قدرتمندو جهان شمولدر میان انسانها است (هارجی و دیکسون، 2004). انسانها نیاز دارند که رابطه با همنوعان خود و مخصوصاً افراد نزدیک را شروع کرده و آن را رشد دهند. تعامل و عمق بخشی به رابطه برای انسانها لذت بخش است (گابل و شین2000). در صورتی که انسانها قادر نباشند ارتباطی با معنا با دیگران برقرار کنند، احساس تنهایی، ناخوشحالی و افسردگی در آنها ایجاد خواهد شد (ویلیامز وزادیر، 2000) ارتباط با دیگران اساس شکل گیری هویت است. «خود»پدیده ای مستقل که به خودی خود شکل بگیرد نیست. خود از طریق تعامل با دیگران به وجود می آید (هارجی و دیکسون، 2004). در حقیقت می توان گفت که انسان شدن انسانها حاصل تعامل با دیگران است. از سویی یکی دیگر از ویژگی های ارتباط عامل گسترش روابط صمیمی بوده و درسطح کاربردی، به زوجها اجازه می دهد که مشکلاتشان را مورد بحث قرار داده و حل کنند. ارتباط همچنین عاملی برای تبادل اطلاعاتی بین زوجها است. همسرانی که نمی توانند احساساتشان را برای یکدیگر بیان کنند، در بحث بر سر مسائل جنسی مشکل خواهند داشت گاهی برای حل
مشکلاتشان به سرزنش یکدیگر می پردازند که این عمل باعث می شود دامنه مشکلات آنها گسترش پیدا کند. زوجهایی که نمی توانند عدم توافق را به توافق تبدیل کنند، اغلب گرفتار چرخه ای از گرفتاریهای پایان ناپذیر می شوند که برای سالها تکرار می گردد. درمانگران به اتفاق عقیده دارند که مشکلات ارتباطی شایعترین مشکل ارتباطی و مخرب ترین مشکل ازدواج های شکست خورده است (جکو بسن، وادرون و مور 1980)
ارتباط سالم می تواند مشکلات انسانها را التیام بخشد .به منظور بهبود وضعیت ارتباطی زوجها باید به آنها کمک شود تا در یابند که ارتباط متشکل از مجموعه مهارتهایی است که قابل یاد گیری هستند . این مهارتها می توانند به صورت گروهی و یا در کارگاههای آموزشی آموخته شوند (کرواو ریدلی، 1990). در این آموزشها، آموزش مهارت ارتباط، آموزش تبادل رفتاری، آموزش حل مساله، و آموزش حل تعارض می باشد (ترانبام و هرزینگ،1998). در سال 1965 گریکوری بیتسون عنوان کرد که خانواده های مختل، دارای ارتباط مختل هستند. بعدها ویرجینیا سیتیر (1983)، خانوده درمانی بر اساس رویکرد ارتباطی را توسعه داد. یکی از کمک های سیتر، تمرکز بر تغییر الگو های ارتباطی خانواده به عوض درمان شخصیت بود. بعد از آن اریک برن (1961)،پایه گذار مکتب تحلیل رفتار متقابل، درمان را بر مراوده ها و تبادلات رفتاری و عاطفی بین انسانها متمرکز نمود و به طور گسترده به شرح بازیهایی که برای جلب توجه و کسب صمیمیت انجام میشوند پرداخت. او الگو های ارتباطی حالات من را ترسیم کرد
اریک برن ارتباط بد را به عنوان «مراوده های متقاطع» و ارتباط خوب را «حرکت به سمت مراودات مکمل تلقی کرد». آموزش مهارتهای ارتباطی از جمله گوش دادن فعال، بیان نیازها و احساسات و درک طرف مقابل باعث می شود که زوجین تعارضات کمتر و کنترل خشم بیشتری بر روی رفتار خود داشته باشند و در نتیجه در برقراری ارتباط با یکدیگر به طور شایسته ای عمل کنند. و از مشاجرات «والد»-«والد» که علت اصلی بسیاری از این مشاجرات و تعارضات است بکاهند. و تلاش کنند روابط خود را هر چه بیشتر به سوی رابطه مکمل پیش ببرند(مبانی زوج درمانی؛ علی محمد نظری، 1392).
با توجه به این كه در ایران در مورد تحلیل رفتار متقابل اریک برن تحقیق زیادی صورت نگرفته بویژه در مشكلات رفتاری و خانوادگی، پژوهشگر حاضر سعی برآن دارد كه مشخص كند كه آیا درمانگر با تكیه بر رویكرد «تحلیل رفتار متقابل» (TA) بر افزایش هوش معنوی و هوش هیجانی، و بهبود تعارضات زناشویی و تغییر در سبکهای عشق ورزی تاثیر دارد؟.
در زندگی مشترك، غالباً به هنگام مواجه با مشكلات احساس ناكامی، تحقیر و، احساسات و هیجانات به جای عقل و منطق بر همسران غلبه می كند، لذا شناخت و هدایت راههای صحیح مواجهه با تعارضات زناشویی و موقعیت های هیجانی برای حفظ روابط متقابل بسیار مهم است. نتایج تحقیقات حاكی از آن است كه “كفایتهای عاطفی، توان تحمل استرس و حل مشكلات روزانه را افزایش میدهد و این مهارت های شخصی میتواند فرد را در مقابله با فشارهای ناگهانی محیطی، موفق سازد ( حیاتی؛ 1386). روابط صمیمانه زوجین نیاز به مهارت های ارتباطی دارد از قبیل توجه افراد به مسائل از دید همسرشان و توانایی درك همدلانه آنچه كه همسرشان تجربه نموده است و همچنین حساس و آگاه بودن از نیازهای او ( گاتمن و همكاران 1989، ترجمه مصباح و همكاران 1385). بدیهی است كه عوامل متعددی میتوانند در افزایش تعارضات زناشویی، بهبود سبکهای عشق ورزی و افزایش هوش معنوی و هوش هیجانی زوجین دخالت داشته و آن را تحت تاثیر قرار دهد. وقتی یك زوج در چرخه فزاینده انتقاد، قرارگرفتن در موضع دفاعی، خاموشی گزیدن، افكار منفی و پذیرش مكرر درماندگی هیجانی اسیر شوند، این چرخه به خودی خود منعكس كننده این واقعیت است كه در توانایی خود آگاهی، خویشتنداری، همدلی، تسكین دادن به خود و به یكدیگر، اختلالی وجود دارد ( گلمن 1995).
بدین ترتیب اهمیت پرورش مهارتها و شیوه های مطلوب و صحیح مواجهه با رفتارهای غیرسالم اجتماعی و خانوادگی و تعارضات زناشویی و تقویت هوش معنوی و هوش هیجانی و بهبود سبکهای عشق ورزی بیشتر آشكار میگردد. همسرانی كه از خود آگاهی بالاتری برخوردارند بهتر میتوانند نقاط قوت و ضعف خود را شناخته و به نیازهای واقعی خود و توقع از همسرانشان واقف باشند. افرادی كه توانایی كنترل احساسات و هیجانات خود را دارند (خویشتنداری) و بر نحوه رفتار متقابل خود نسبت به دیگران خصوصاً همسرشان تسلط دارند، مانع بروز بسیاری از برخوردها و سوءتفاهمات در روابط زناشویی و روابط اجتماعی و خانوادگی خود میشوند. همچنین آنهایی كه توان همدلی كردن با دیگران را دارند، توان درك رفتار متقابل دیگری را دارند و برای همسران خود حق داشتن رفتار مستقل و دیدگاه مستقل را قائل میشوند. همسرانی كه برای رسیدن به هدف معین در زندگی، خود انگیزه دارند نسبت به آینده و موقعیت های خود در مواجهه با دشواریها، خوشبین بوده و دارای انرژی روانی كافی هستند و آنها كه توانایی مدیریت روابط خود و دیگران را دارند و به مهارتها اجتماعی مجهزند به راحتی میتوانند رفتارهای دیگران را با انگیختن ایشان برای عملكردی خاص، هدایت كنند.
در نظریه تبادلی استرس و مقابله (لازاروس و فولکمن، 1984)، راهبردهایِ کنارآمدن با فشارِ روانی به چگونگی رابطه بین فرد و محیط اطلاق می شود (مک کانی ـ راسل و سالیوان، 1999). در این مقابله یا کنارآمدن، عوامل گوناگونی می توانند موثر باشند که خودکنترلی، حمایت اجتماعی و سلامت روان از آن جمله اند. در پژوهش حاضر بر بررسی رابطه خودکنترلی و راهبردهایِ کنارآمدن با فشارِ روانی مبتنی بر مدل لازاروس پرداخته می شود و همچنین رابطه راهبردهایِ کنارآمدن با فشارِ روانی با سلامت روانی از طریق حمایت اجتماعی مبتنی بر مدل آدلر مورد بررسی قرار می گیرد.
حمایت اجتماعی به میزان برخورداری از محبت، مساعدت و توجه اعضای خانواده، دوستان و سایر افراد اشاره دارد (کوب،1986) یافتههای تحقیقات مختلف نشان میدهد که استفاده از حمایت اجتماعی مختلف با افزایش و یا کاهش سطوح استرس ارتباط دارند. لذا یک رویکرد ترکیبی که شامل برنامههای مبارزه با استرس و حمایت اجتماعی است، میبایست بهعنوان یک برنامه عملی در کاهش استرس مورد ارزیابی قرار گیرد (کسلوایتز، 1989).
مفهوم خودکنترلی که در سال (1974) توسط اشنایدر گسترش یافت، به این معنی است که یک شخص در مقابل امیال خود چه قدر انعطاف
پذیر یا چه قدر پایدار است (کاشال و کوانتس، 2006). خودكنترلی عبارت است از تعارض درون فردی بین منطق و هوس، بین شناخت و انگیزه و بین برنامه ریز درونی و عمل كننده درونی، كه غلبه قسمت اول هر كدام از این زوج ها بر قسمت دوم است (راچلین، 1995). وجود خود کنترلی برای موفقیت در بسیاری از حوزههای زندگی بسیار حساس و ضروری است. خود کنترلی به نظر میرسد حتی پیشبین بهتری برای سلامت روان میباشد (داکورث و سلیگمن، 2006).
سلامتی حالتی از بهزیستی کامل جسمانی و روانی و اجتماعی است و نه فقط نبود بیماری یا کسالت (بلدر و فالن، 1995؛ به نقل از حسین زاده بازرگانی، 1382). سلامت روانی شامل سازش انسانها با محیط و با یکدیگر در حالتی که حداکثر رضایت و خشنودی را دارند، میدانند. سلامت روان مفهومی است که چگونگی احساس، تفکر و عملکرد فرد را در مواجهه با موقعیت های زندگی نشان می دهد و به درک فرد از خود و زندگی اش بستگی دارد. در حقیقت سلامت روان چیزی بیش از عدم وجود بیماری روانی است (اندرو ساپینگتون، 1379). همچنین بسته به میزان برخورداری از سلامت روان عملکرد ما در کنترل استرس، برقراری ارتباط با دیگران، ارزیابی ها و انتخابمان متفاوت است (دانیل و استاپنیسکی ، 2012). سلامت روان بیانگر وضعیت سلامت فرد از نظر جسمانی و روانی می باشد و ضعف در آن با مجموعه علائم جسمانی، اضطراب و اختلال خواب، اختلال در كنش اجتماعی و افسردگی شدید مشخص می شود (اسپیس و جورجینا، 2012). سازمان بهداشت جهانی [42] (2004) سلامتی را “رفاه جسمی، روانی و اجتماعی، نه فقط فقدان بیماری یا ناقص بودن” تعریف می کند و بر این نکته تاکید دارد که هیچ یک از این ابعاد بر دیگری اولویت ندارد. فردی با سلامت روانی از سه ویژگی عمده از جمله احساس راحتی، احساس درست نسبت به دیگران و قدرت تامین نیاز های زندگی برخوردار است.
طبق دیدگاه شناختی –رفتاری ها نقص سلامت روان، محصول برخورد نادرست در تعامل با خود و محیط است. در این دیدگاه نقص سلامت روان، حاصل سازوكارهای مقابلهای ناسازگارانهای هستند كه با افزایش مهارتهای حل مساله و مهارتهای مقابلهای، میتوان آنها را كاهش داد
به طور کلی خانواده کودک پرخاشگر به لحاظ داشتن کودکی متفاوت با سایر کودکان با مشکلات فراوانی در زمینه نگهداری آموزش و تربیت آنها روبروست (گودوین 2003 به نقل از شهیم 1386 ). حضور کودک پرخاشگر در هر خانواده ساختار آن خانواده را تحت تاثیر قرار می دهد .کودک بر اثر تعارض های شدید میان اعضای خانواده کل خانواده را درگیر بحران می کند. مراقبت مداوم از کودک پرخاشگر اغلب برای والدین استرس زا است زیرا این دشواری های کودکان به طور اجتناب ناپذیری بر زندگی آنها اثر می گذارد ( بهرامی 1384 ).
کودکی که پرخاشگری دارد ممکن است مکررا به مشاجرات لفظی ناسزاگویی دادو فریاد و انتقاد از کودکان دیگر اقدام کند یا با نحوه صحبت خود سبب سر افکندگی و ایجاد احساس حقارت و گناه درسایر همسالان گردد. ممکن است به شکل کتک کاری ، گلاویز شدن، هل دادن ، تکان دادن ، پرتاب اشیاء به سوی دیگران و مشت بازی به دیگران صدمه بزند. مشاهده شده که برخی کودکان پرخاشگر هر سه دقیقه یکبار پرخاشگری کلامی و هر هشت دقیقه یکبار به پرخاشگری فیزیکی اقدام کرده اند (دولان و همکاران 1993 پپلر و کریگ 1995 ).
پرخاشگری کودکان را در معرض خطر مشکلات رفتاری بعدی قرار می دهد . عدم پیشرفت کافی تحصیلی – ترک تحصیل زودرس ، سوء مصرف دارو و بزهکاری نوجوانی ( گراهام و هوهن 1995 ). کودکان پرخاشگر در خطر ایجاد تعامل منفی با بزرگسالان در محیط خانه و مدرسه نیز قرار دارند مدت زمانی که معلمان در تعامل منفی با کودکان پرخاشگر می گذرانند از کودکان ناپرخاشگر بیشتر است و رفتار پرخاشگرانه را بیشتر از سایر مشکلات کلاسی بر هم زننده نظم ذکر می کنند رفتار پرخاشگرانه با افزایش شکست تحصیلی نیز مرتبط است ( تراچ تن برگ و بایکن ).
این مسائل همگی بر والدین فشارهایی وارد می کنند که سبب بر هم خوردن آرامش و یکپارچگی خانواده می شوند و در نتیجه انطباق و سازگاری آنان را تحت تاثیر قرار می دهد (گودوین 2003 به نقل از شهیم 1386 ).
عوامل زیادی بر کاهش پرخاشگری تاثیر می گذارند و روشهای روانشناختی زیادی برای کاهش پرخاشگری معرفی شده اند. پرخاشگری کودکان را می توان با روش هایی چون قصه درمانی و بازی درمانی تا حد زیادی کاهش داد ( هوارد 1991به نقل از پریرخ و امجدی 1388 ).
افراد بر مبنای مجموعه ای از قصه ها عملکردشان را در جهان و روابط خود با دیگران تنظیم
می کنند و قصه در رفتار کودکان تاثیر گذار است ( فرجاد 1374 ). قصه ها بازنماییهایی از خود جهان و منشهای مختلف را در تعامل با دیگران در بر می گیرند . در درون قصه ها منشهای متنوع معانی رویدادها را به بحث می گذارند ( دیمانجیو و همکاران 2003 به نقل از امین دهقان و پریرخ 1384 ).قصه گویی یکی از کارکردهای روان شناختی پایه است . همه ما تجربه های خود را به شکلی با قصه سازمان می دهیم تا به این ترتیب به رویدادها معنی بدهیم و در خصوص موقعیتهایی که پیش خواهد آمد پیش بینی و فعالیتهای خود را هدایت کنیم ( سالواتور و دیماجیو 2004 به نقل از اسلامی 1379 ). تحقیقات زیادی در حوزه کاهش افسردگی – اضطراب کودکان با قصه درمانی صورت پذیرفته است که موید تاثیر قصه درمانی بر کاهش علائم اختلالهای فوق بوده است . پژوهش حاضر به دلیل مشکلاتی که پرخاشگری در کودکان دبستانی ایجاد می نماید و به دلیل اینکه پژوهش های کمی به بررسی تاثیر قصه درمانی بر کاهش علائم پرخاشگری کودکان دبستانی اختصاص یافته است سعی دارد به این سوال پاسخ دهد که آیا قصه درمانی پرخاشگری را در کودکان دبستانی کاهش می دهد؟ و آیا قصه درمانی بر کاهش علائم پرخاشگری کودکان دبستانی موثر است؟
1-3- اهمیت و ضرورت مساله
درسالهای اخیر نگرانی های گسترده ای در مورد موضوعات مرتبط با پرخاشگری کودکان در بین والدین معلمان و دیگر افرادی که با کودکان سرو کار دارند به وجود آمده است . این موضوعات شامل نقش و تاثیر خشونت در رسانه ها بر رفتار کودکان رفتار پرخاشگرانه کودکان نسبت به والدین معلمان همسالانشان و زورگویی در مدارس می باشد.
پرخاشگری در سالهای اولیه زندگی خصوصا اولین سالهای ورود به مدرسه باعث بوجود آمدن مشکلات بسیاری از جمله خود پنداره ضعیف طرد از سوی همسالان عملکرد ضعیف تحصیلی و همچنین مشکلاتی در بزرگسالی می شود(رجب زاده موسوی بیاضی 1390)
با گذشت زمان حوزه و قلمرو علم روانشناسی در ارتباط با رفتارهای پرخاشگرانه و زورگویی وسعت و عمق بیشتری یافته است . به کارگیری روشهای جدید شناخت ابعاد مختلف این رفتار آدمی شناخت تاثیرات محیطی در آمیخته با تکنولوژی پیشرفته باعث شده است تا متخصصان علوم روانشناختی (به ویژه رفتار درمانی ) برای مواجهه با مقتضیات روز و تخصصی نمودن حیطه های محیطی خود بر عمق و غنای بیشتر از پیش این شاخه بیفزایند . بنابراین شناخت پرخاشگری و زور گویی در دوره کودکی و نوجوانی از اهمیت بسیار ویژه ای برخوردار شده است.(سوزان گودین 2005)
مطالعات علمی روانشناسی در پی راههایی برای کاهش رفتارهای پرخاشگرانه بوده اند در این میان بسیاری از راه کارها نتایج آن پیامدهای نامطلوبی به همراه داشته است و یا اینکه هزینه های گزافی را برخانواده تحمیل کرده و این در حالی است که کودکان علاقه ای به شرکت در جلسات درمانی ندارند ولی قصه درمانی را دوست دارند . (گوریان 1997).
می توان از قصه به عنوان یك ابزار درمانی استفاده نمود تا به وسیله آن كودكان با احساسها، افكار و رفتارهای خویش مواجه شوند، زیرا آنان هنوز آمادگی لازم را برای گفتگو با مشاور درباره رفتار مستقیم خود ندارند (تامپسون و رادولف1996 ). در واقع داستانها این فرصت را به كودكان می دهند تا راهبردهای حل مشكل خود را بیابند (دوایودی 1997).
قصه ها می توانند ضمن كاركردهای تربیتی برای كودكان نقش روان درمانی نیز ایفا كنند. كودكان پرخاشگر ، لجباز یا بیش فعال را می توان از طریق قصه به كودكی، آرام تبدیل كرد كه تمركز و حوصله گوش دادن را دارد.
بروز رفتارهای پرخاشگرانه از كودكان و نوجوانان و آسیب های جسمانی و عاطفی ناشی از این رفتارها و ارائه راهبردهایی به منظور تشویق وبهبود رفتارهای جامعه پسندانه و نوع دوستانه را اجتناب ناپذیر می سازد. این برنامه ها باید جزئی از برنامه های پرورشی تمام دانش آموزان بویژه دانش آموزان رشد نیافته از نظر اجتماعی، عاطفی و شناختی قرار گیرد. همچنین ارائه این راهبردها باید تا حد ممكن به زندگی دانش آموزان مربوط باشد و دانش آموزان را به سمت استقلال فكری و اخلاقی رهنمون سازد (گرهارت، دی رویتر، سیلئو 1986 ). بنابراین دستیابی به راهبردهایی به منظور كاهش و در نهایت درمان پرخاشگری و پیشگیری از آسیب های ناشی از آن ازاهمیت خاصی برخورداراست. خصوصاً اگر برای كاهش رفتار پرخاشگری از آن دسته روشهای درمانی استفاده شود كه برای تمام خانواده ها قابل دسترس باشد.
جامعه پژوهش حاضر کودکان دبستانی هستند که در مراحل اولیه زندگی آموزشی خود قرار دارند و اگر پرخاشگری در آنها پایدار بماند بر زندگی فردی و اجتماعی آینده آنها تاثیراتی نامطلوب دارد و از طرفی یافته های پژوهش ها مانند پژوهش سالواتور و دیماجیو (2004 به نقل از پریرخ و امجدی 1386) که پرخاشگری بر قربانیان رفتارهای پرخاشگرانه پیامدهای منفی مانند افسردگی، اضطراب و احساس تنهایی عزت نفس پایین و افکار خودکشی ، شکل گرفتن دیدگاه منفی نسبت به مدرسه که منجر به دوری جستن از مدرسه می شود و گرایش به مواد مخدر و مشکلات بسیار دیگری را به همراه دارد. بنابراین ضرورت تشخیص اولیه این مشکلات و مداخله موثر احساس می شود.
لذا پژوهش حاضرنیز در پی آن است که با شناساندن هر چه بیشتر یک روش موثرتر برای درمان کودکان پرخاشگر جامعه علمی را در دستیابی به راهکارهای مطلوب یاری دهد .
درس علوم تجربی در تمام دنیا از اهمیت زیادی برخوردار است .با نگاهی به برنامه های آموزشی کشورهای توسعه یافته میتوان از اهمیت و نقش علوم تجربی در مدارس آگاهی به دست آورد. بنابراین صاحب نظران تعلیم و تربیت سعی دارند برنامه هایی را برای علوم تجربی تهیه کنند تا از هر لحاظ به اهداف مورد نظر نزدیک تر شوند.
برنامه آموزش علوم در ایران به گونه ای طراحی شده است تا فراگیران را در مسیر تولید دانش و پرورش قدرت تفکر منطقی یاری نماید. در چنین برنامه ای، فراگیران دانش های لازم را در جریان شکوفایی استعدادهای درونی خود و از طریق کسب دانستنی های لازم، آموختن راه یادگیری، کسب مهارت های ضروری برای یادگیری مادام العمر و تقویت نگرش مثبت نسبت به علم و فناوری به دست می آورند. اهداف آموزشی و کتاب های درسی بر پایه رویکرد فعّال و ساختن گرایی تهیه شده و تلاش می شود تا مدارس هماهنگ با این رویکرد به امر آموزش پرداخته و از روش های سنتی آموزش پرهیز شود (احمدی،1380).
برای آموزش علوم تجربی باید محیطی را فراهم کرد که علاوه بر اینکه برای یادگیری هیجان انگیز است باید شامل برنامه غنی باشد تا دانش آموزان را به چالش فکری بکشاند. کنترل کردن پیشرفت تعداد زیادی از دانش آموزان در کلاس و همچنین دانستن این که آیا آن ها مفاهیمی را که ما در درس علوم تجربی تدریس می کنیم را می فهمند کار بسیار سختی است (وانیدز و همکاران، 2005).
بنابراین انتخاب روش تدریس مناسب که بتواند هم باعث یادگیری در دانش آموزان شده و هم معلم به وسیله آن بتواند پیشرفت تحصیلی دانش آموزان را کنترل کند از اهمیت زیادی برخوردار است.
روش های رایج در تدریس علوم در مدارس ابتدایی اغلب معلم – محور هستند و دانش قبلی دانش آموزان به طور فعّالانه به کار گرفته نمی شود. به جای درک مفاهیم علوم، دانش آموزان نظریه های علوم را به صورت قطعات جدا از هم نگه می دارند. آن ها یک تصویر بزرگ واحد ندارند و بنابراین نمی توانند مفاهیم جدید را با هم تلفیق کرده و در حافظه دراز مدت نگه دارند (جینا، 2012).
بسیاری از دانش آموزان وقتی مطالب درسی درس علوم تجربی ابتدایی را یاد می گیرند می توانند به سؤالات معلم که اغلب در سطح یادداری است پاسخ مناسب بدهند ولی پس از پایان دوره ابتدایی بیشتر دانش آموزان مطالبی را که یاد گرفته اند فراموش کرده و بیان می کنند که چیزی از مطالب یاد گرفته شده را به خاطر نمی آورند. و یا در بیشتر موارد موارد اگر چیزی را بهم به یاد بیاورند نمی توانند در بیرون از مدرسه به کار برند. یکی از این دلایل این است که بیشتر یادگیری ها در سطح دانش باقی می ماند و به سطوح بالاتر نمی رسد. دانش آموزان نمی توانند بین مطالبی که یاد گرفته اند ارتباط بر قرار کرده و روابط بین مطالب درسی در درس علوم تجربی را پیدا کنند.
بنابراین باید به دنبال روش هایی بود که در آن دانش آموزان علاوه بر اینکه نقش فعّالی در یادگیری و آموزش دارند می توانند با استفاده از آن روش ها مطالب را به صورت منسجم و در ارتباط با یکدیگر یاد بگیرند. یکی از رویکردهایی که اخیراً در این زمینه مطرح شده است رویکرد ساختن گرایی است. رویکرد ساختن گرایی ، بر فعّال بودن فراگیر در ساخت دانش تأکید می کند. بر اساس این رویکرد، انتقال دانش از طریق معلم و کتاب باید جای خود را به ساختن دانش از طریق یادگیری معنی دار و فعّالیت فراگیرنده بدهد (خامسان، 1390).
حال باید این سؤال را مطرح کرد که اساسا یادگیری معنی دار به چه نوع یادگیری گفته میشود و آیا روش های تدریس سنتی و معمول توانایی ایجاد این نوع یادگیری را دارند و با چه روش هایی می توان این نوع یادگیری را در دانش آموزان ایجاد و تقویت کرد. شعبانی (1391) در تعریف یادگیری معنی دار می گوید: ” یادگیری معنی دار، به آن نوع یادگیری گفته می شود که مفاهیم جدید ریشه در مفاهیم گذشته فرد داشته باشد. یادگیری معنی دار توسط دیوید آزوبل مطرح شده است. در نظریه یادگیری معنی دار آزوبل ساخت شناختی از اهمیت زیادی برخوردار است. ساخت شناختی عبارت است از مجموعه ای از اطّلاعات، مفاهیم، اصول و تعمیم های سازمان یافته ای که فرد قبلاً در یکی از رشته های دانش آموخته است. ساخت شناختی در این نظریه به صورت هرمی است که مطالب جزئی در قاعده ی آن و مطالب کلی تر در راس آن قرار دارد. بنا به گفته ی لفرانسوا یادگیری معنی دار مستلزم آن است که یادگیرنده از قبل مفاهیمی را که مفهوم جدید قابل ربط دادن به آن هاست آموخته باشد. وقتی که مطالب تازه وارد ساخت شناختی می شوند هر یک از آن ها در جای مناسب خود و در زیر مطالب جامع و کلی قرار می گیرند. اگر این امر میسّر شود یادگیری معنی دار صورت می گیرد (به نقل از سیف، 1387).
بنابراین باید دنبال روشی بود که بتواند بین مفاهیم قبلی و مفاهیم جدید ارتباط برقرار کند و باعث شود دانش آموزان مفاهیم علوم را به صورت یکپارچه یادبگیرند و به یادگیری معنی دار دست یابند.
علاوه بر آن یکی از مهمترین اهداف نظام های آموزشی این است که فراگیران مطالب یادگرفته در کلاس درس را به بیرون انتقال داده و بتوانند از آن استفاده کنند. به بیان دیگر دانش آموزان بتوانند یادگیری های خود را کاربردی کنند. همان طور که می دانیم بلوم و همکاران هدف های پرورشی را در سه حیطه شناختی، عاطفی و روانی- حرکتی طبقه بندی کرده اند. هر یک از حیطه ها دارای سطوح مختلف می باشند. بنا به گفته بلوم ترتیب مورد نظر نشان دهنده بخشی از طبیعت سلسله مراتبی طبقات مختلف هدف های پرورشی است. یعنی هدف های هر طبقه شامل بخشی از رفتار های طبقات پایین تر و مبتنی بر آن رفتار ها هستند ( بلوم و همکاران، 1374).
بنابراین اگر دانش آموزی بخواهد دانستنی های خود را کاربردی کند باید ابتدا در سطح یادداری و درک مهارت هایی را بدست آورد تا بتواند در سطح کاربست عملکرد بهتری داشته باشد و این میسر نخواهد شد مگر اینکه دانش آموزان بتوانند مطالب درسی را منسجم و در ارتباط با هم یاد بگیرند.
یکی از روش های آموزشی نوین که به نظر می رسد در این زمینه نقش عمده ای داشته باشد روش نقشه مفهومی است. چارچوب نظری روش آموزشی نقشه های مفهومی برپایه یادگیری معنی دار آزوبل قرار دارد.
ونگ و همکاران بیان می کنند: “نقشه مفهومی ابزاری است برای بازنمایی دانش به گونه ترسیمی در قالب شبکه ای از هسته ها و پیوندها و مجموعه ای از گزاره ها را شامل است و هرگزاره از یک جفت هسته و یک پیوند تشکیل می یابد که هسته ها را به هم مرتبط می کند همچنین برچسب های موجود در یک پیوند اطّلاعاتی درباره ماهیت روابط ارائه می دهد” (به نقل از مصرآبادی و استوار، 1388). بنابراین، نقشه مفهومی می تواند به عنوان یک راهبرد یادگیری قدرتمند که هم روابط بین عناصر محتوا و هم رابطه بین دانش جدید و قدیم را بازنمایی یا ترسیم کند، در نظر گرفته شود. نقشه مفهومی افزون بر اینکه اطّلاعات پایه را منتقل می کند، ارتباط ها، ساختارها و ویژگی هایی را که قابل مشاهده نیستند نیز نمایش می دهد. بنابراین این روش، به خاطر سپردن، بازیابی و باز خوانی اطّلاعات را به صورت دراز مدت آسان تر ساخته، امکان بازیابی ایده ها و ارتباط بین آنها را ایجاد می کند. (وکیلی فرد و همکاران، 2006).
پژوهش های متعددی تاثیر نقشه مفهومی را بر یادگیری نشان داده است. برای مثال سعیدی و همکاران (1391) در پژوهشی با عنوان تاثیر مطالعه به کمک نقشه های مفهومی بر درک مطلب دانش آموزان، به این نتیجه رسیدند که برای افزایش درک مطلب، همراه نمودن نقشه های از قبل آماده با متون مورد مطالعه دانش آموزان مفید می باشد. همچنین مصرآبادی و همکاران (1388) در تحقیقی نشان دادند که آموزش مبتنی بر نقشه مفهومی در مقایسه با روش های مرسوم بر نمره های پیشرفت تحصیلی دانش آموزان در دروس زیست شناسی و روان شناسی تاثیر مثبتی دارد.
تحقیقاتی هم در مورد استفاده از نقشه های مفهومی در کلاس درس علوم دانش آموزان پایه پنجم (اسان،2007)، علوم تجربی (وانیدز و همکاران، 2005) و یادگیری معنی دار در علوم تجربی با استفاده از نقشه های مفهومی (جنا،2012)، انجام شده است.
اما در مورد تاثیر نقشه های مفهومی در آموزش علوم تجربی پایه ششم ابتدایی تحقیقی مدون در ایران مشاهده نشد. علوم تجربی پایه ششم ابتدایی در ایران از دو لحاظ حائز اهمیت است: یکی اینکه پایه ششم به تازگی در نظام آموزشی کشور وارد شده است و دیگری اینکه کتاب درسی نیز به تازگی تالیف شده است. با توجه به چنین کمبودی لازم به نظر رسید تا در قالب پژوهشی تاثیر استفاده از نقشه های مفهومی در پیشرفت تحصیلی دانش آموزان در علوم تجربی پایه ششم بررسی شود. با توجه به آن چه بیان شد پژوهشگر در این پژوهش
به دنبال بررسی این سوال خواهد بود آیا آموزش به روش نقشه های مفهومی در پیشرفت تحصیلی درس علوم تجربی اثر بخش می باشد؟
درس علوم تجربی از جمله دروسی است که نظام های آموزش و پرورش به آن اهمیت زیادی می دهند. شاید یکی از مهم ترین دلایل اهمیت درس علوم این است که با تجربه و کاربرد در محیط انسان ها ارتباط زیادی دارد. نظام های آموزشی سعی دارند مطالبی را یاد بدهند که دانش آموزان بتوانند آن ها را کاربردی کرده و در جامعه به کار برند. بنابراین لازمه یادگیری درس علوم ارتباط دانش آموز با محیط اطراف است. و اینکه یادگیری های قبلی خود را با مطالب جدید ارتباط داده تا بتواند تصور درستی از محیط اطرافش داشته باشد.
زمانی که دانشآموزان محیط اطرافشان را تجربه میکنند، آنها محیط اطراف خود را تفسیر کرده و ایدههای خود را درباره مشاهداتشان شکل میدهند. این در حالی است که برخی از تفسیرهای آنها درست و برخی نادرست هستند. دانش آموزان تعداد زیادی پیش داوری و تصورات غلط در باره محیط اطرافشان دارند و اغلب مبادرت به شبیه سازی تجربیات جدید خود با تجربیات موجود می کنند . یکی از وظایف مهم معلمان این است که در آن با توجه به توسعه فرصت ها ،دانش آموزان بتوانند برای اصلاح پیش داوری ها و تصورات غلط خود اقدام کنند. یکی دیگر از وظایف معلمان این است که دقت مداوم دانش آموزان را درباره مطالب قبلی و جدید آن ها تسهیل کنند. معلمان مشتاق برای طراحی استراتژی های آموزشی که در آن بتوان به دانش آموزان کمک کرد تا کج فهمیهای خود را تفسیر کرده و مسولیت دقت تفسیر های خود را از مشاهداتشان بر عهده بگیرند ، تلاش و کوشش می کنند.نقشه های مفهومی ابزاری بسیار خوب برای یکسان سازی و تطابق دانش برای دانش آموزان است و کمک میکند تا دانشآموزان کج فهمی های خود را تفسیر کنند(نانسی ، 2013).
همان طور که می دانیم یکی از مهمترین کاربردهای نقشه های مفهومی در ارتباط دادن مطالب قبلی و مطالب جدید دانش آموزان در زمینه ی یک رشته ی علمی است.
طبق نظر آزوبل طریقی که رشته علمی سازمان می یابد با طریقی که افراد دانش را در اذهان خود (ساخت شناخت خود) سازمان می دهند برابر است. وی در اظهار نظر خود بیان میدارد که هر یک از رشتههای علمی دارای ساختاری از مفاهیم است که به طور سلسله مراتبی سازمان می یابند. یعنی در بالاترین طبقه هر رشته علمی تعدادی از مفاهیم بسیار وسیع و مجرد وجود دارند و مفاهیم مجسمتر در سطوح پایینتر سازمان آن قرار می گیرند. آزوبل اعتقاد دارد که مفاهیم ساختاری هر رشته علمی را می توان به دانش آموزان آموخت. این مفاهیم برای دانش آموزان سیستم پردازش اطّلاعات به وجود می آورد، یعنی به صورت نقشه ذهنی که دانش آموزان از آن برای تحلیل قلمروهای خاص و حل مسائل درون آن قلمروها استفاده می کنند در می آید (جویس و همکاران، 1388).
به همین دلیل آزوبل و همکارانش (1976) مطرح نمودند که فراگیران، به عوض حفظ گرایی، از طریق سازمان دادن، ارتباط دادن و اضافه کردن منظم مطالب به ساخت شناختی خود، یاد می گیرند (به نقل از دالی و همکاران، 1998).
بنابراین برای اینکه معلمان دانش آموزان خود را از حفظ گرایی دور کرده و بتوانند آن ها را به یادگیری معنی دار نزدیک کند و مفاهیم علوم را به صورت یکپارچه و منسجم و در ارتباط با هم یاد بگیرند باید از روش هایی استفاده کنند تا این امکان را برای آن ها فراهم کند، راهبرد نقشه های مفهومی در این زمینه می تواند مفید باشد.
برازینا و لیوبای بیان می کنند: “نواک و کوئین بر اساس نظریه آزوبل روش آموزشی نقشه مفهومی را ابداع نمودند”( به نقل از رحمانی و همکاران،1383). ونگ و همکاران بیان می کنند: “نقشه مفهومی ابزاری است برای بازنمایی دانش به گونه ترسیمی در قالب شبکه ای از هسته ها و پیوندها و مجموعه ای از گزاره ها را شامل است و هرگزاره از یک جفت هسته و یک پیوند تشکیل مییابد که هستهها را به هم مرتبط می کند همچنین برچسب های موجود در یک پیوند اطّلاعاتی درباره ماهیت روابط ارائه می دهد” ( به نقل از مصرآبادی و استوار، 1388). بنابراین نقشه های مفهومی بین مفاهیم قبلی و جدید ارتباط برقرار می کند ولی نکته ای که باید به آن توجه نمود این است که معلمان باید از ساخت شناختی دانش آموزان خود که همان اطّلاعات قبلی آن ها در یک زمینه علمی می باشد آگاهی داشته باشند.
زمانی که مفاهیم جدید علوم به دانش آموزان نشان داده می شود آن ها با استفاده از یک فرایند شناختی برای خود یک ساخت معنی دار از مفاهیم می سازند و به صورت آگاهانه یا نیمه آگاهانه ایده های جدید خود را با دانش قبلی تلفیق می کنند. نقشه های مفهومی یک منظره بی نظیر گرافیکی است و چگونگی سازماندهی، ارتباط دادن و ترکیب کردن اطّلاعات توسط دانشآموزان را نشان میدهد (وانیدز و همکاران، 2005). اما روش های سنتی که در آن معلم نقش فعّال دارد و دانش آموزان فقط نقش پذیرنده مطالب را دارند نمی تواند در این زمینه کارساز باشد.
با وجود مبانی نظری قوی، همچون نظریه یادگیری معنی دار آزوبل، نظریه های فراشناخت و پردازش اطّلاعات و شواهد پژوهشی حامی نقشه مفهومی به عنوان یک راهبرد یاددهی-یادگیری (آلبرگ، 2005 ; وانیدز،2005; شاکر، 2012; جنا، 2012; نانسی، 2013)، که از برتری استفاده از نقشه مفهومی نسبت به شیوه های مرسوم آموزشی حکایت دارند، هنوز در نظام آموزشی ما برای کاربرد این راهبرد گام های موثری برداشته نشده است . پژوهش هایی که در کشور ما انجام شده بیشتر در مورد تاثیر نقشه های مفهومی بر پیشرفت تحصیلی بوده است. برای مثال: رضایی و همکاران (1391)، خامسان و برادران (1390)، ادیب (1389)، مصرآبادی و استوار (1388).
بنابراین برای یادگیری منسجم و معنی دار و ارتباط مطالب با یکدیگر و پیدا کردن روابط بین مطالب درسی در درس علوم تجربی نقشه مفهومی یکی از روش هایی هست که می تواند مفید باشد.
این پزوهش می تواند برای معلمان مقاطع مختلف تحصیلی ، مسئولان آموزش و پرورش و دانشگاه ها در معرفی و استفاده از راهبرد یاددهی- یادگیری نقشه مفهومی موثر باشد.
لازم برای اکتشافگری و سازش به هنجار است.
بنابراین بین الگوی دلبستگی کودک و تعاملات با مادر و سبک مادرگری ارتباط نزدیک وجود دارد (استونسون و شولدیس، 1995، به نقل از خانجانی، 1384).
اینثورث، بلهر، واترز و وال (1978) با این فرض که سبکهای دلبستگی محصول تجربههای کودک از رابطه کودک – مادر است، به مشاهده رفتار کودکان در آزمایش «موقعیت ناآشنا» پرداختند و سه سبک دلبستگی ایمن، اجتنابی و دوسوگرا را متمایز کردند. مقوله چهارم دلبستگی ناایمن، با نام دلبستگی سازمان نایافته (برترین، 1991) نیز شناخته شده است.
اینثورث و همکاران (1978؛ نقل از بشارت، 1384) معتقدند که سبکهای دلبستگی، انتظارات کودک را در مورد این که آیا مادراز نظر عاطفی دسترسپذیر و پاسخگو هست یا نه شکل میدهند و تعیین میکنند که آیا خود، ارزش عشق و محبت را دارد یا نه. به عبارتی دیگر، بر طبق نظر اینثورث همه ی کودکان به والدینشان وابسته می شوند اما احساس ایمنی آنها در ارتباط با بزرگسالان فرق دارد. درجه ی سهولتی که یک کودک درمانده توسط مراقب خود به احساس امنیت دست می یابد، کیفیت دلبستگی یا سبک دلبستگی نامیده می شود ( خانجانی، 1384). از نظر اینثورث، امنیت دلبستگی، وجود تعادل بین رفتارهای دلبستگی و اکتشاف محیط است ( وارد و کارلسون ، 1995). کودکان ایمن به دسترسپذیری مادر بیشتر اعتماد دارند و بیش از کودکان ناایمن از وی به عنوان پایگاه امن استفاده میکنند. هنگام بازگشت مادر پس از جدایی کوتاه مدت، کودکان ایمن با وی به سهولت تماس و تعامل برقرار میکنند یا به عبارتی کودکان ایمن از والدین به عنوان پایه ی امنی برای اکتشاف محیط استفاده می کنند ( کاسیدی و ماروین، 1992)؛ کودکان اجتنابگر با گسستن و اجتناب ورزیدن واکنش نشان میدهند و یکی از ویژگی های اساسی کودکان اجتنابی انکار اهمیت روابط دلبستگی با مادر است به صورتی که در موقعیت های نا آشنا با درگیری کم و یا بدون درگیری با والدین به اکتشاف محیط می پردازند؛ کودکان دوسوگرا با افزایش تردید و دوسوگرایی بین دلبستگی و عصبانیت سرگردانند، درموقعیت های نا آشنا مشکل تر می توانند به احساس آرامش دست یابند. آنها بین کشش به سوی مادر و یا یک موضوع جالب دیگر در نوسانند اما به محض نزدیک شدن به آن موضوع، به راحتی کودکان ایمن، به اکتشاف و دستکاری آن نمی پردازند؛ و سازمان نایافتهها نسبت به جدایی خیلی سردند و در هیچ یک از الگوهای رفتار سازمان یافته جایگزین نمیشوند ( نقل از بشارت، 1392).
با نظر اجمالی به دوره ی نوجوانی به نظر می رسد که رفتار دلبستگی نوجوان از الگوی دلبستگی سنین پایین بسیار متفاوت و جدا است. به نظر می رسد نوجوانان از روابط وابستگی با والدین و یا سایر چهره های دلبستگی گریزان هستند. نوجوان برای آنکه بتواند در ساختن و هموار کردن مسیر زندگی اش به حمایت والدین بیش از حد متکی نباشد باید به سوی خودمختاری حرکت کند. خودمختاری نوجوانان به سهولت ایجاد می شود اما نه به بهای از دست دادن ارتباط دلبستگی با والدین، بلکه در پس ارتباط های ایمن با والدین که به احتمال زیاد پس از نوجوانی همچنان دوام می آورند ( آلن، 1994). از دیدگاه دلبستگی نوجوانی دوره ی انتقال است که در آغاز نوجوان برای کاهش وابستگی به چهره های دلبستگی اولیه ای که نقش مراقب او را داشته اند، دست به تلاش های بزرگی می زند. همچنین دوره ی نوجوانی راهبردی یکپارچه برای ارتباط های دلبستگی آینده ی او ظاهر می شود و رفتار آتی او را در روابط دلبستگی جدید و یا روابط مراقبت کننده او پیش بینی می کند ( مین و همکاران، 1996؛ واترز و همکاران، 1995؛ به نقل از خانجانی، ص 173). این امر به طور ضمنی دلالت بر درجه ای از تعمیم دارد که موجب گسترش سازمان دلبستگی از چهره های دلبستگی چندگانه که از روابط دلبستگی در دوران کودکی پایدار مانده است، می شود. از سویی در دروه ی نوجوانی علاوه بر دگرگونی در روابط با والدین، در روابط با همسالان نیز دگرگونی رخ می دهد. تا اواسط نوجوانی تعاملات با همسالان آغاز می شود. این تعاملات منابع مهمی از صمیمت، پسخوراند درباره ی رفتارها، تاثیرات، اطلاعات اجتماعی، روابط دلبستگی و مشارکت های مادام المعر (شریک زندگی ) برای نوجوان فراهم می سازند (گوین و فرمن، 1996).
نام گذاری سبک دلبستگی در نوجوانان همانند سبک های دلبستگی بزرگسالان است. در نتیجه در نوجوانی سبک های دلبستگی همانند کودکی به چهار گروه تقسیم می شوند که ویژگی ها و خصایص این گروه ها نیز مشابه چهار گروه کیفیت دلبستگی در دروان کودکی است: درسبک دلبستگی خودمختار که معادل همان سبک دلبستگی ایمن در کودکی است، افراد تجسمی مثبت و حمایت گر از چهره دلبستگی دارند، تمایل به برقراری رابطه صمیمانه و مثبت با دیگران دارند. آنها نسبت به دنیا و دیگران نگرش مثبت داشته و به آنها اعتماد دارند. نوجوانان غیر خودمختار به سه زیر گروه تقسیم می شوند؛ سبک دلبستگی انکار کننده ( فاصله جو) که همان ویژگی های گروه اجتنابی را دارند و از روابط صمیمانه با دیگران اجتناب می کنند و با تاکید بر خودمختاری و اتکا بر خود، انکار اهمیت رابطه با چهره ی دلبستگی و سعی در حفظ فاصله از چهره ی دلبستگی و ممانعت از بروز هیجانات منفی و نوعی اتکا به خود وسواسی دارند ؛ سبک دلبستگی ذهن مشغول و مجذوب ، که ویژگی های شبیه به کودکان دوسوگرا دارند، در روابط عاطفی خود با دیگران انحصار گرا و وابسته بوده ، دائما نگران طرد و رها شدن از سوی دیگران هستند، و با دلبستگی شدید به دیگری سعی در کاهش اضطراب جدایی خود دارند و از این احساس اضطراب و درماندگی خود آگاهند ؛ بزرگسالان غیر مصمم ( حل نشده) که از ویژگی هایی شبیه به کودکان با دلبستگی آشفته – سرگشته برخوردارند، که درباره ی رویداد فقدان و آسیب ها، ترسان و غیر معقول هستند ( نقل از میکولینسر و همکاران، 1990؛ نقل از خانجانی، 1384).
رابطه ی بین دلبستگی ایمن و رشد سالم بعدی توسط برخی مطالعات حمایت شده است (چیس، استوال و پوزییر، 2000؛ نقل از حسنی، 1384).
بالبی (1988، به نقل از بشارت، 1392) اختلالهای ارتباطی و روانشناختی را محصول تهدید، اختلال و گسستگی در پیوندهای دلبستگی میدانست از سویی سایر نظریه پردازان، از جمله روان تحلیل گران در زمینه ی بسیاری از اختلالات بر نقش مادر و چگونگی تعامل مادر و کودک در بروز اختلال، متمرکز شده اند. روان تحلیل گران ویژگی های مادر را عامل تاثیر گذار مهمی در رشد کودک می دانند. ماهلر معتقد است باید مبانی نابهنجاری ها را در قلمرو روابط مادر- کودک جستجو کرد ( دادستان ، 1378). وینی کات (1985، به نقل از خانجانی،1386) نیز معتقد است مبنای روان گسستگی کودک را باید در کج راهی رابطه ی سازشی متقابل مادر و کودک جستجو کرد. با اعتقاد بر این که رابطه ی مادر- کودک در نوزادی سازنده ی بهنجاری یا نابهنجاری روانی فرزند در آینده است، پس لازم است که مادر به وظایف و تاثیر خود در امر شکل دهی سبک دلبستگی آگاه باشد.
با توجه به اهمیت نقش مادر طی سال های اولیه ی رشد شخصیت کودک و شکل گیری دلبستگی، لزوم آگاهی به موقع مادران جهت اصلاح رفتارهای مادرانه احساس می گردد. مادر به عنوان پایگاه امن، باید حساسیت مادرانه و میزان پاسخ گویی مناسبی را ارائه دهد. در نتیجه در درمان دلبستگی از سویی لازم است که مادر به نقش منفی و تخریب گرش در شکل دهی دلبستگی ناایمن آگاه شود و همراه با فرزند در راستای تلاش برای بهبود و تغییر سبک دلبستگی، میزان پاسخگویی و حساسیت مادرانه افزایش یابد و در کل تصویر مادرانه به پایگاهی امن بدل شود.
پژوهش های فین من و لویس ( 1983) نشان داد که رفتار مادر از همان سنین اولیه در واکنش های کودکان نسبت به دنیای بیرونی موثر است. نتایج پژوهش ایزابلا ( 1993) نشان داد که بین ایمنی سبک دلبستگی و تعاملات اجتماعی سازگار رابطه ی معنی داری وجود دارد. امروزه اکثر نظریه های تحولی جدید نیز معتقدند که روابط اجتماعی هم از آسیب های روانی در دوران کودکی تاثیر می پذیرد و هم تاثیر می گذارد. بر اساس نظریه های روابط موضوعی و روان شناسی من ، نزدیک ترین و صمیمی ترین روابط کودک بیشترین تاثیر را بر بهنجاری و یا نابهنجاری روابط او دارد.
یافته های پژوهشی اخیر وجود ارتباط بین سبک دلبستگی نوجوان و کنش وری روانی / اجتماعی او را اثبات کرده اند. دو سبک دلبستگی ناایمن ذهن مشغول و انکار کننده موید وجود مشکلاتی در کنش وری روانی / اجتماعی نوجوان هستند ( خانجانی، 1384). از سویی دلایل متعددی نیز موید آن است که بین سبک دلبستگی نوجوان با کیفیت روابط او با همسالان و رشد این ارتباط، رابطه ی نزدیکی وجود دارد. به عنوان نمونه، پژوهش کوبک ( 1988) نشان داده است که فقدان مهارت های اجتماعی و وجود رفتارهای خصومت آمیز با سبک های دلبستگی ناایمن مرتبط است.
رابطه ی سبک دلبستگی و مهارت های اجتماعی و تاثیر رفتار مادرانه بر سبک دلبستگی و در نتیجه تاثیر رابطه ی مادر- فرزند بر تحول عاطفی – اجتماعی فرزند، ما را به این سمت هدایت می کند که اگر نوجوان نسبت به سبک دلبستگی اش آگاه شود و در راستای تغییر سبک دلبستگی اش از ناایمن به ایمن، از درمان بهره گیرد، مشکل فعلی او که شامل نقص در مهارتهای اجتماعی است نیز حل می شود.
با توجه به اهمیت دلبستگی و حضور و ثبات تقریبی آن در تمامی مراحل زندگی یک فرد، لازم به ذکر است که باید اختلالات مربوط به دلبستگی شناسایی شده و مورد درمان سریع و به موقع قرار گیرد. درمانهای مختلفی در مورد دلبستگی با توجه به آثار و علائم آن مطرح شده که یکی از این درمانهای به نسبت نوظهور و موثر در این زمینه تئاتردرمانی بوده است. مشکل در روابط که ناشی از مشکل در سبک دلبستگی است در بهترین حالت در درمانهای بین فردی و گروهی حل خواهد شد. در نتیجه ی پژوهش یالوم ( 1995) و پیستوله ( 1997) درمانهای گروهی باعث بهبود در روابط بین فردی و افزایش مهارت های اجتماعی خواهند شد. از آنجایی که در این پژوهش بر روی سبک رابطه ی کودک با مادر و کودک با اطرافیان دست گذاشته شده است، یکی از بهترین گزینه های درمانی، گروه درمانی خواهد بود. یکی از روش های گروه درمانی، تئاتردرمانی یا سایکودرام است. تئاتر درمانی به عنوان یک روش نزدیک به طبیعت کودک، مورد پذیرش آن ها و دارای اثرات درمانی بدون اثرات جانبی، در سال های اخیر به عنوان یکی از موثرترین شیوه های درمانگری توسط متخصصین بهداشت روانی پذیرفته شده است (نقل از بیاتی و همکاران، 1391). این روش در بیمارستانها، مدارس، پرورشگاه ها، مدارس و … هم با هدف درمان و هم هدف آموزش، کاربردهای فراوانی دارد. انجمن نمایشی بریتانیا موجزترین و کامل ترین تعریف از نمایش درمانگری را ارائه کرده است: ” تئاتر درمانی استفاده ی عمدی و هدفمند از فرآیند ها و تولید های نمایشی/ تئاتری برای رسیدن به هدفهای خاص درمانی از قبیل بهبود نشانه ها، یکپارچگی جسمانی و عاطفی و بالاخره تحول فردی است. ( BADT، 1976 نقل از کاسون، 2006). از دهه ی هفتاد میلادی پژوهش هایی در قلمرو کاربرد تئاتر درمانی در درمان اختلالات و مشکلات دوران کودکی و نوجوانی انجام شده اند که از بین آنها می توان به پژوهش مازلی (1991؛ نقل از کسیدی، 1997) برای افزایش ارتباطات اجتماعی یا حل تضاد های والد- کودک اشاره کرد.
صحنه ی تئاتر درمانی به مادر و فرزند اجازه می دهد که بدون انتظار تنبیه، بتواند رابطه ی خودشان را تکرار کرده و به کشف مشکلاتشان در روابط برسند. حقیقتی که مادر تا چه حدودی توانسته پایگاه ایمن را برای فرزندش تامین کند و تا چه حدی پاسخگو و حساس بوده است و از سویی نوجوان به این آگاهی برسد که اختلال در امر دلبستگی با مادرش باعث چه آسیب هایی در روابط کنونی و بین شخصی اش شده است. این آگاهی مستلزم اجرا و بازآفرینی زندگی آنها بر روی صحنه ی تئاتر است. درادامه تئاتر درمانی به عنوان روشی برای اصلاح و بازسازی روابط وارد می شود. تئاتر درمانی روشی است که از آن با بهره گیری از امکانات مشترک تئاتر و روانشناسی، برای تغییرات بین فردی استفاده می شود.
تئاتر درمانی شیوه های گوناگونی دارد که بسیار قابل انعطاف هستند. مجموعه ای از تکنیک های مختلف که با توجه به اختلال، میتوان آنها را در راستای درمان به کار بست. با توجه به اینکه اختلال مورد توجه در این پژوهش، سبک دلبستگی ناایمن و هدف از این تحقیق، تغییر آن از ناایمنی به ایمن و در نتیجه، تغییر در روابط بین شخصی نوجوان و بهبود مهارت های اجتماعی آنهاست، میتوان از تکنیک های تئاتر درمانی کلاسیک و تئاتر درمانی شورایی همسو با هم، مبتنی بر درمان اختلالات دلبستگی و روشهای فرزند پروری استفاده کرد.
طرح درمانی مورد نظر در این پژوهش طرحی تلفیقی خواهد بود که محقق ساخته می باشد. در اینجا فقط به این اشاره می شود که طرح کنونی تلفیقی از انواع روش ها زیر است:
1) تئاتر درمانی کلاسیک که همان تئاتر درمانی مرسوم بوده که در درمان اختلال های زیادی از جمله دلبستگی ناایمن نیز به کار رفته که شامل تکنیک های صندلی خالی، مضاعف سازی، پری رویایی، پلیس مخفی، یک دقیقه تک گویی، اتاق تاریک ، پنج سال بعد، جادو، عشق افسانه ای، حرکت بدن است (چستا یثربی، 1388)
2) تئاتر درمانی شورایی که در ترجمه های دیگر به معنای تئاتر رنج یا ستمدیده نیز استفاده شده است. این تئاتر درمانی به دلیل تمرکز بالایش روی ارتباطات و به خصوص طرد شدن و طرد کردن و قابلیت کارایی بالایش بر روی کودکان آسیب دیده و عامه ی مردم استفاده شده است. و شامل هفت تکنیک اساسی است: تئاتر روزنامه، رنگین کمان آرزو، تئاتر قانون گذار، تئاتر مجادله ، تئاتر مجسمه، تئاتر نامرئی و نمایش نامه نویسی همزمان ( نیاهوی، 2012)
3) مدل ABFT: این نوع درمان بر بهبود بافت ارتباطی بین نوجوانان و والدینشان تأکید دارد که از طریق تسهیل گفتگوها در مورد وقایع سختی که در گذشته اتفاق افتاده و یا تعارضهای بین فردی که در حال وقوع بوده و اعتماد افراد را دچار نقصان کرده است، انجام میگیرد. فرضیه زیر بنایی ABET این است که تعاملات اعضاء خانواده میتواند در مواردی که جراحات دلبستگی وجود دارد، عملکرد ترمیمی داشته باشد (کسیل، 2011).
4) راهنمای مداخله ی مبتنی بر دلبستگی و آموزش والدین: راهنمای مداخله مبتنی بر دلبستگی برای جلسههای مشترک مادر و کودک تدوین گردیده است. این راهنما بر پایه اصول حساسسازی مادر (بریش، 2002) ، پاسخدهی مناسب به کودک (فرایبرگ، 1982)، رفتار
همدلانه با مادر از سوی درمانگر (پاول و لیبرمن، 1997) و تأکید بر نقاط قوت مادر (اریکسون و همکاران، 1992) ساخته شده است ( نقل از کسیل، 2011).
5) طرح تئاتر درمانی برای افزایش مهارتهای اجتماعی.
در جمع بندی نهایی می توان گفت که ، اهداف این پژوهش هشیار کردن مادر به نقش خود در رابطه ی با فرزندش و سبک و رفتار مادرانه ی وی و از سویی هشیار کردن کودک به نقش دلبستگی در روابط کنونی و مهارت های اجتماعی اش است و نهایتاً به دنبال تصحیح و بازسازماندهی رابطه ی مادر- کودک یعنی تغییر سبک های دلبستگی فرزند و بهبود رفتار های مادرانه می باشد. بنابراین هدف این پژوهش بررسی اثربخشی تئاتر درمانی مبتنی بر دلبستگی درمانی بر تغییر سبک دلبستگی و بهبود رفتار مادرانه و افزایش مهارت های اجتماعی نوجوانان با دلبستگی ناایمن است.
3-1 ضرورت پژوهش
رابطه ی مراقب – کودک مهمترین اصلی است که در رشد شخصیت انسان مورد تاکید اکثر روانشناسان قرار گرفته است ( می و داناوی، 2000؛ به نقل از پیوسته گر، 1385). اهمیت رابطه ی مادر- کودک و در نتیجه سبک دلبستگی و تاثیر گذاری مادام العمر آن در روابط بشری امری غیرقابل اغماض و چشم پوشی است. آگاه سازی مادر به سبک دلبستگی فرزند و نقش خودش در شکل گیری آن ( به سببِ پاسخ دهندگی و حساسیت یا رفتار مادرانه)، امری ضروری است.
بالبی در سال 1978 اظهار نمود : ” پیوند عاطفی بین والدین و کودک سازگاری روانی و اجتماعی کودک را در آینده پیش بینی می نماید”. بالبی در کتاب جدایی : اضطراب و خشم ( 1975) شواهدی حاکی از وجود رابطه بین دلبستگی ناایمن و آسیب شناسی روانی کودکی و بزرگسالی ارائه نموده است. سبک دلبستگی به عنوان عامل مسبب و نگهدارنده در اختلالات فردی نشان از آن دارد که باید روی درمان آن به عنوان هسته ی مرکزی مشکلات تمرکز داشت. پژهش های طولی فراوانی همبستگی بالا بین دلبستگی ناایمن و مشکلات ارتباطی در نوجوانان را تایید کرده اند ( تتی، ساکین، کوسارا و کورنز، 1996). اختلالات دلبستگی با شدت های متفاوت در جوامع مختلف در حال افزایش است. در نتیجه از ضروریات این پژوهش با توجه به اهمیت اختلالات دلبستگی و ثبات و اثر بالا و معنادارشان در اختلالات روانی دیگر، میتواند اهمیت درمان به موقع و جلوگیری و پیشگیری از پیشرفت آن باشد.
تحقیقات زیادی ثبات سبک دلبستگی را بیان کرده اند. ویژگی ها و خصایص دلبستگی در بزرگسالان و نوجوانان شبیه ویژگی های سبک دلبستگی دوران کودکی است ( خانجانی، 1386). ثبات سبک دلبستگی با توجه به منابع مختلف دچار تناقض است. بالبی در مورد تغییر دلبستگی بحث کرد و تشخیص داد که در مواقع مورد نیاز، تغییر در الگوها و رفتارهای دلبستگی نه تنها احتمالا واکنشی نسبت به حوادث آسیب زای خاص است بلکه سازگارانه نیز می باشد. محققان روابط معناداری بین مراقبت و تغییر نوع دلبستگی یافته اند ( تبعه امامی و همکاران، 1390). آیا میتوان با درمان هایی در سبک دلبستگی کودک اصلاحاتی انجام داد و سبک دلبستگی را تغییر داد؟ این سوال هم به خاطر تناقضات مطرح شده در منابع مختلف، مورد بررسی قرار می گیرد. در نتیجه یکی از الزامات دیگر پژوهش می تواند عدم وجود پژوهش های علمی در چنین زمینه ی با اهمیتی باشد.
از سویی دیگر، نوجوانی به سبب تاثیر الگوهای دلبستگی بر رفتار، به موازاتی که محرک های تنش زای این دوره به فعال شدن سیستم دلبستگی منجر می شود، دوره ای برجسته تلقی می شود. در طی دوره ی نوجوانی، نیاز به رابطه ی صمیمی، نوجوان را علاقه مند به شکل دهی روابط صمیمی در بیرون از دایره ی خانوادگی می کند. این روابط باعث خودیابی و هویت یابی بهتر نوجوان می شوند. روابط بین شخصی به طور معنا داری با سبک دلبستگی فرد رابطه دارند. با توجه به حساسیت شکل دهی روابط، یکی از ضروریات این پژوهش این است که روی قشر نوجوان کار شود.
اختلالات مربوط به رابطه بهتر است که با رویکردهای رابطه مدار درمان شوند. رویکردهای رابطه مدار بر روی روابط به عنوان علت بیماری تمرکز دارد و به درمان روابط می پردازد. درمان های گروهی رابطه مدار مثل تئاتر درمانی و دلبستگی درمانی درمان هایی برجسته و نوین هستند. تئاتر درمانی با توجه به تمرکزش روی اصلاح ارتباطات و لمس تجربه ی سالم رابطه ی مادر- کودک یکی از بهترین روش های ممکن به شمار می رود. نو و بدیع بودن تئاتر درمانی خود انگیزه ی دیگری بود تا بتوان ضرورت این پژوهش را توجیه کرد. تئاتر درمانی سالهای بسیار کمی است که در ایران رایج شده است و البته نه به معنای واقعی کلمه رایج! هنوز برخی از درمانگران به دلیل در ساختار نبودن این نوع درمان، میل و رغبتی به پذیرش آن ندارند در حالی که در جهان تئاتر درمانی، درمان بسیار موفقی است. امروزه هر بار اصطلاح تئاتر درمانی را میشنویم ، شاید بی آنکه بدانیم، تلفیقی از امکانات مشترک هنر و علم روانشناسی به نظرمان می رسد و یا تصور مبهمی از یک نوع نمایش کسل کننده و احتمالا مربوط به موضوعات روانی و یا یک شیوه ی درمانی تفننی و ناکارآمد در ذهنمان ایجاد شود. این شبهات، عموما ناشی از عدم آگاهی و اشراف مخاطبان نسبت به ماهیت و کارکرد مقوله ی تئاتر درمانی است. در عین حال از مزایای تئاتر درمانی ، سهولت اجرا در عین حال نیاز به مهارت داشتن تئاتر درمانگر است و اینکه در مکان های مختلف به خصوص در مدرسه و در شکل های مختلف فردی، گروهی و خانوادگی قابل اجرا است.
بنابراین بدیع بودن چنین زمینه ی مهم پژوهشی و فقدان یافته هایی در حوزه ی اثربخشی تئاتردرمانی بر روابط ناایمن دلبستگی و از سویی دیگر کاربردی بودن نتایج این پژوهش به خوبی ضرورت آن را توجیه می کند. چنان چه یافته های پژوهش اثربخشی تئاتردرمانی را در بهبود مشکلات دلبستگی و روابط اجتماعی کودکان و نوجوانان نشان دهد می توان با آموزش مشاوران در مراکز مشاوره ، در داخل و یا خارج از مدارس به مشاوران کمک کرد تا از این شیوه ی درمانی که در عین حال برای دانش آموزان مفرح و جذاب بوده و از طرفی خاصیت درمانی در روابط عاطفی آنها با والدینشان و افزایش مهارت های اجتماعی آنها دارد، استفاده ی بهینه نمود.