آسم یک بیماری مزمن است که 5% جمعیت جهان را شامل میشود(لویس، 2000 .م) و بیش از (40% ) مبتلایان حداقل یک بار در سال به علت حملات آسمی بستری میشوند و به عنوان یک بیماری روان تنی شناخته شده است. در پژوهشهای مختلفی شیوع اختلالات روانپزشکی از قبیل اضطراب و افسردگی در بیماران مبتلا به آسم مشاهده شده است. (کلولی و همکاران، 2001 .م) در پژوهشی بر روی این بیماران نشان دادند که ( 46% ) از بیماران شرکتکنندۀ در پژوهش به اختلالات روانپزشکی مبتلا هستند که ( 78% ) از این افراد نشانههای اضطراب و ( 65 % ) نشانههای افسردگی را گزارش کردند.
مطالعات نشان میدهد که افسردگی در بیماران آسم بیشتر از افراد عادی جامعه است و وجود افسردگی با سابقۀ ابتلا به بیماری آسم رابطه مستقیم دارد (وزیری یزدی، دهستانی و سلطانی، 1385). در مطالعات دیگر میزان شیوع اضطراب در بیماران آسم، (16% تا 25% ) و میزان افسردگی آنان ( 4% تا 41%) گزارش شده است ( لویی،کارتیر، لابرکوا، باکن، لمیرو مالو، 2005 .م).
مطالعات نشان داده که بیماران مبتلا به آسم حداقل به یک نوع بیماری روانی مبتلا هستند (فلدمن، سیدیک، مورالز، کامینسکیو لهرر، 2005.م ). همچنین مطالعات بر روی ( 386 ) بیمار مبتلا به آسم نشان داده که به علت اختلال در عملکرد فردی و وجود مشکلات روانی کیفیت زندگی بیماران مبتلا به آسم پایین آمده و کیفیت زندگی به صورت نامطلوب و نسبتا مطلوب برآورد شده است (ر.ک: پدرام رازی، بصام پور و کاظم نژاد ،1386).
میزان مرگ و میر در بیمارانی که هم زمان از بیماری آسم و بیماریهای روانشناختی رنج میبرند، بیشتر از افراد مبتلا به آسم بدون بیماری روانی گزارش شدهاست (ر.ک: بونالا، پینا، سیلورمن، امارا، باستو اشنایدر، 2003 .م) .
در پژوهشی که از طریق آزمون ( MMPI ) از بیماران آسم نیمرخ روانی گرفته شده، نشان میدهد که؛ ( 42% ) افراد در زیر مقیاسهای این آزمون نمرۀ بالا گرفتهاند (یورک ، فلمینگو شالهام، 2006 .م). پژوهشها نشان میدهد که استرس و افسردگی از مهمترین عوامل پیشبینی کننده حملات آسم است (شالوئیتز، بری، کویینو وولف، 2001 .م). همچنین نشان میدهد که سلامت جسمانی بیماران آسم با عزت نفس، اضطراب، افسردگی ، وضعیت جسمانی و هیجانات آنان ارتباط معنادار دارد ( ویلا ، هایدر، برتراند،فالیسارد، بلیس و همکاران، 2003 .م ). پژوهشها نشان میدهد که نشانههای اضطراب و استرس باعث ترشح سایتوکاین میشود که این ماده در بدن باعث التهاب نای و بروز حملات و علائم آسم می گردد (لهرر ،کاراویداز، لو، فلدمن ،کرانیتز و همکاران، 2008 .م).
با توجه به این نکته که عوامل روانشناختی از قبیل اضطراب، افسردگی و استرس، محرک بیماری آسم هستند (ر.ک: جانسن ، ورلدن، پیتر، ون دایتو ون دربرگ ،2009 .م) محققان درمانهای روانشناختی را برای کنترل علایم و نشانههای این بیماری مورد مطالعه قرار دادهاند،از جملۀ این مداخلات درمانهای شناختی هستند (ر.ک: ریتز ، استفان ، دی وایلدو کاستا، 2000 .م) مانند: بازسازی شناختی ( بری، تئودور ،پاتوا، مارجیانو، ارلیک و همکاران، 2003 .م)، درمانهای رفتاری ( کوهن، 1975.م)، بیوفیدبک (بری و و همکاران، 2003 .م )، مدیریت استرس ( تاسمن ، زیتز، بریستولو تیلور، 2011 .م )، درمان شناختی و رفتاری مدیریت استرس ( لیندن، 2005 .م) که تاثیرات مثبتی را در بهبود وضعیت بیماران مبتلا به آسم نشان داده اند.
پیوند ذهن و تن در بیماری آسم جایگاه ویژهای دارد. این پیوند در میان انواع درمانهای شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی بیماریهای روان تنی به طور وسیعی مورد استفاده قرار گرفته است.
هر چند تاكنون درمانهای دارویی و روانشناختی مختلفی برای درمان اختلالات افسردگی و اضطرابی ارائه شده و این درمانها در كارآزماییهای مختلفی اثرات قابل قبولی را نشان داده اند اما در اكثر موارد، این درمانها در جلوگیری از بازگشت بیماری مؤثر نبودهاند و بیماران با علائم باقیماندۀ اختلال مانند؛ استمرار فكر مضطرب كننده درگیر میمانند ( هافمن ،سایرو ویت، 2010).
در سال (1992 .م) تیزدیل و ویلیامز از دانشگاه ولز و سگال از تورنتو رویكرد جدیدی برای درمان، پیشگیری و جلوگیری از عود افسردگی تبیین كردند كه بر اساس آن بین شناخت، هیجان و ذهن موقعیتی ارتباط وجود داشته، در نتیجه یك رویكرد شناختی درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی ارائه گردید که ترکیبی مبتکرانه و کاربردی ازجنبههای شناخت درمانی و برنامه کاهش استرس مبتنی بر ذهن آگاهی (MBSR) است ( تیزدیل و همکاران، 2000 .م) و ( کابات زین، 1990 .م).
پژوهشگران طیف وسیعی از اختلالات جسمی و روانی را با بکارگیری شیوه های درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی درمان نموده اند. نتایج بدست آمده نشان دهنده ی تأثیر بسزای روش شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی در درمان اختلالات خلقی و اضطرابی می باشد(هافمن و همکاران، 2010.م) و (نزو، نزو، ترونزو و مکلور ،2010 .م).
ذهن آگاهی توانایی متمرکز نمودن توجه بر تجارب درونی و بیرونی است، که در حال رخ دادن هستند(سالترمن و گلدین، 2008 .م) و به فرد کمک می کند در حال حاضر آگاه تر باشد و باعث افزایش مشاهده غیر قضاوتی و به دنبال آن کاهش پاسخ های خودکار می باشد(کابات زین، 2003 .م). ذهن آگاهی توجه فرد را بر زمان حال متمرکز کرده و به فرد کمک می کند که رویدادها را بدون اینکه سعی در تغییر آنها داشته باشد، بپذیرد و با عملکردهای روانی که به صورت خودکار رخ می دهند، مقابله نماید(آلن و نایت، 2005.م ) در نتیجه به نظر می رسد (MBCT) با متمرکز کردن توجه بر زمان حال، کاهش قضاوت درباره رویدادها و توانایی روبه رو شدن با افکار و احساسات در زمان حال در درمان اضطراب و افسردگی مؤثر باشد. در این پژوهش درمان شناختی مبتنی بر ذهن آگاهی بر گرفته از سگال، تیزدل و ویلیامز (2002 .م) است.
از آنجایی که در ذهن آگاهی بر توجه به تجربیاتی که فرد در حال حاضر دارد، تأکید می شود و به افراد آموزش داده می شود تا رویدادها را به همان صورت که هست، ببینند و بپذیرند و از فکر کردن و قضاوت کردن در مورد آنها و داشتن انتظارات خاص خودداری کنند، بنابراین ممکن است این رویکرد برای افراد مبتلا به آسم که یک بیماری مزمن است و افرادبه دنبال تشخیص و درمان و مصرف مداوم دارو دچار افسردگی و اضطراب شده اند، مؤثر واقع گردد. همچنین یکی از جهت گیری های اساسی در درمان مبتنی بر ذهن آگاهی پافشاری بر توجه به لحظه حال است، این جهت گیری در اینجا و اکنون در کمک به بیماران مبتلا به بیماری های مزمن مثل سرطان مؤثر بوده است (اسپکا، کارلسون، گودی و انجن ، 2006 .م). از این رو در پژوهش حاضر تأثیر شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی بر علایم افسردگی و اضطراب و علائم جسمانی بیماران مبتلا به آسم بررسی خواهد شد.
-3-1 ضرورت و اهمیت پژوهش
این پژوهش از آن نظر ضرورت دارد که اگر این درمان توام با دارو درمانی اجرا شود میتواند در کاهش علائم روانشناختی(اضطراب و افسردگی) و به دنبال آن کاهش علائم جسمانی موثر باشد. اهمیت این درمان در کنار دارو درمانی آن است که از عود بیماری جلوگیری می کند . اضطراب و افسردگی علائم جسمانی آسم را شدت می بخشد. برای مثال: اضطراب باعث افزایش التهاب در راههای تنفسی می شود. از طرف دیگر وجود اضطراب و افسردگی باعث افزایش توجه بیمار به علایم بیماریش شده و واکنش پذیری بیمار را نسبت به علائم جسمانی و دورههای وقوع علایم افزایش میدهد به این معنا که بیمار علائم را با شدت بیشتر و تعداد وقوع حملات را با میزان بالا گزارش میکند ( ویلا و همکاران 2003 .م).
این از آن نظر اهمیت دارد که باعث کاهش هزینه ها و افزایش کیفیت زندگی بیماران خواهد شد. پژوهشها نشان میدهد آن دسته از افراد مبتلا به آسم که نشانههای بیشتری از اضطراب و افسردگی را گزارش کرده اند نیاز بیشتری به درمانهای پزشکی،بستری شدن های مکرر و موقعیتهای اورژانسی پیدا می کنند (هریسون و همکاران، 2000.م ). بنا بر آنچه گفته شد توجه به بروز همزمان اختلال افسردگی و اضطراب در بیماران آسمی هم از نظر تشخیصی و اتخاذ درمان مکمل و هم از نظر ارتقای کیفیت زندگی این بیماران ضرورت و اهمیت دارد.
–4-1 اهداف پژوهش
به طور کلی در درمان شناختی مبتنی بر حضور ذهن هدف آن است كه بیمار بتواند افكارش را تنها به صورت افكار محض در نظر بگیرد و آنها را از نوعی رویدادهای ذهنی قابل آزمون بداند و بتواند وقوع این رویدادهای ذهنی منفی را از پاسخ هایی كه آنها معمولاً برمی انگیزانند جدا كنند و در نهایت معنای آنها را تغییر دهد. این فرآیند میتواند به عنوان درمانی برای کاهش علائم روانشناختی مثل اضطراب و افسردگی در بیماران شود مورد استفاده قرار گیرد(تیزدیل و همکاران، 2000.م ). در این درمان افکار به جای لینکه انکار شوند یا و واپسرانی شوند به صورت ارادی به آگاهی آورده می شود و همانطور که هستندپذیرفته می شوند و بنابراین بار منفی و آسیب زای آنها
کاهش می یابد.(تیزدیل و همکاران 2000 .م).
هدف کلی پژوهش حاضر کاهش علائم روانشناختی از قبیل اضطراب و افسردگی در بیماران آسم تحت درمان پزشکی است که توسط درمانBCT) M) اجرا میشود و انتظار می رود به دنبال کاهش اضطراب و افسردگی در این بیماران علائم جسمانی در آنها نیز کاهش یابد، بنابراین کاهش علائم روانشناختی مثل اضطراب و افسردگی موجب بهبود علائم جسمانی و به تبع آن کاهش هزینههای درمان می باشد و در افزایش امید به زندگی بیماران نیز موثر خواهد بود.
– 5-1 پرسشها و فرضیه های پژوهش
فرضیههای پژوهش عبارتند از:
1-درمان (MBCT)بر کاهش افسردگی در بیماران آُسم موثر است.
2-درمان (MBCT)بر کاهش اضطراب در بیماران آسم موثر است.
همچنین این پژوهش به دنبال پاسخ به این پژوهش است که « آیا شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی درمان (MBCT) ) میتواند در کاهش اضطراب، افسردگی و علائم جسمانی بیماران آسم نقش داشته باشد؟» به عبارتی این پژوهش به پرسش مشخص زیر پاسخ میدهد:
1-6-تعریف مفهومی متغیرها
افسردگی: یک دوره افسردگی اساسی دست کم شامل دو هفته خلق افسرده یا از دست دادن علاقه، همراه با چهار مورد یا بیشتر از نشانگان دیگری است که؛ « عبارتند از: تغییر در وزن یا اشتها، تغییرات خواب و فعالیت، فقدان انرژی، احساس بی ارزشی یا احساس گناه شدید، مشکل در تفکر و تصمیم گیری و افکار عود کننده مرگ و برنامهریزی یا تلاش برای خودکشی» (سادوک و سادوک[1]، 1388: 88). افسردگی به طور کلی شامل چهار دسته علائم می باشد: نشانه های هیجانی مثل غم و اندوه، فقدان شادی و لذت، نشانه های شناختی مثل وجود افکار منفی نسبت به خود، دیگران و آینده، نشانههای انگیزشی مثل سخت شدن شروع کار و فعالیت و کندی روانی-حرکتی و در نهایت نشانه های جسمانی مثل از دست دادن اشتها، بهم خوردن ریتم خواب و بیداری و از دست دادن میل جنسی می باشد. (روزنهان و سلیگمن 1389).
اضطراب: اضطراب «یک احساس منتشر، بسیار ناخوشایند و اغلب مبهم دلواپسی است که با علائم دستگاه عصبی خودکار نظیر تنگی قفسه سینه، تپش قلب، تعریق، سردرد، ناراحتی مختصر معده و بیقراری مشخص میشود. اضطراب یک علامت هشدار دهنده است، خبر از خطری قریب الوقوع میدهد و شخص را برای مقابله با تهدید آماده میکند» (سادوک و سادوک،1388 : 165).
شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی: «برنامه آموزش گروهی است که به بیماران مهارتهایی را میآموزد تا از بازگشت افسردگی جلوگیری کند» (سگال و همکاران، 2002 .م). در برنامه درمانی MBCT) ) به افراد آموزش داده میشود كه افكار و احساسات خود را بدون قضاوت، ببینند و به جای آنكه آنها را به عنوان قسمتی از خودشان یا انعكاسی از واقعیت در نظر بگیرند آنها را وقایع ذهنی سادهای بدانند كه میآیند و میروند. این نوع نگرش به شناختهای مرتبط با افسردگی، مانع تشدید افكار منفی در الگوی نشخوار فكری میشود. ( تیزدل و همکاران، 2000.م: 618).
ذهن آگاهی توانایی متمرکز کردن توجه بر تجارب درونی و بیرونی است که در حال حاضر در حال وقوع هستند. (سالترمن و گلدین، 2008.م) و به افزایش آگاهی فرد در زمان حال کمک می کند، همچنین مشاهده غیر قضاوتی را افزایش و پاسخ های خودکار را کاهش می دهد. (کابات زین، 2003 .م). ذهن آگاهی توجه فرد را بر زمان حال متمرکز نموده و به فرد کمک می کند که رویدادها را بدون اینکه سعی در تغییر آنها داشته باشد، بپذیرد و همراه با این پذیرش با عملکردهای روانی که به صورت خودکار رخ می دهند، مقابله کند. (آلن و نایت، 2005.م).
1-7-تعریف عملیاتی متغیرها
افسردگی: در این مطالعه، منظور از افسردگی، نمرهای است که آزمودنی در پرسشنامه افسردگی بک-II کسب میکند.
اضطراب: در این مطالعه، منظور از اضطراب، نمرهای است که آزمودنی در پرسشنامه اضطراب بک کسب میکند.
علائم جسمانی بیماران آسم: در این پژوهش منظور نمرهای است که آزمودنی ها در زیر مقیاس عملکرد تنفسی پرسشنامه کیفیت زندگی بیماران آسم کسب می کنند.
شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی: در این پژوهش منظور از شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی، یک دوره 8 جلسه دو ساعته است که توسط سگال و همکاران (2002.م ) تنظیم شده و برای گروه آزمایش ارائه میشود. جلسات (MBCT) شامل تمرینات ذهن آگاهی نظیر وارسی بدن، مراقبه نشسته، فضای تنفس و مکث سه دقیقهای، تمرین شناخت افکار و احساسات، پیاده روی آگاهانه است. (محمد خانی، تمنایی فر و جهانی تابش، 1384).
متغیر مستقل درمان شناختی مبتنی بر ذهن آگاهی و متغیر های وابسته شامل اضطراب و افسردگی و علائم جسمانی بیماران مبتلا به آسم است که توسط پرسشنامههای اضطراب و افسردگی بک و پرشسنامه (AQLQ (Asthma Quality of life Questionnaire ) برای سنجش میزان عملکرد تنفسی (علائم جسما
انسان عصر حاضر با توجه به پیچیدگی ها و دشواری های زندگی جهت رسیدن به رشد و پیشرفت در جنبه های گوناگون می بایست از توانایی لازم و کافی جهت مقابله با موقعیت های دشوار زندگی برخوردار باشد. یکی از مهمترین این توانایی ها، توانایی تنظیم و کنترل هیجانها در زمینه های مختلف می باشد.
در سالهای اخیر توجه متخصصان به موضوع تنظیم هیجان در سازگاری با رویداد های استرسزا در زندگی باعث گردیده تا برخی پژوهشگران به مطالعه ی راهکارهای شناختی مؤثر بر کنترل و تنظیم هیجان بپردازند (برای مثال گلمن، 1995؛ مایر، کاروسو و سالووی، 2000؛ به نقل از بهرامی، 1390). شواهد زیادی نشان می دهد که تنظیم هیجان با موفقیت یا عدم موفقیت در حوزه های مختلف زندگی مرتبط است ( شاته و همکاران، 2007).
علی رغم گذشته، امروزه نظریه های جدید در قلمرو هیجان بر نقش مثبت و انطباقی هیجان تأکید دارند (مثلاً لازاروس،1991؛ توبی و کاسمیدز، 1990؛ فردریکسون، 2001) و نشان می دهند که هیجان می تواند نقش سازنده ای در حل مسئله، پردازش اطلاعات (پالفای و سالووی، 1993)، فرایند تصمیم گیری (آیزن، روزن زویگ و یونگ، 1991)، نو آوری و خلاقیت ( استردا، یونگ و آیزن، 1997) و افزایش یادگیری (کاهیلو همکاران، 1994) داشته باشد . با این حال نباید فراموش کرد که هیجان ها همواره سودمند نیستند و در بیشتر اوقات باید آنها را تنظیم و مدیریت کرد.
فقدان توانایی تنظیم هیجان می تواند منجر به برانگیختگی های هیجانی زیان آور، نا سازگاری و عدم هدایت هیجان شود و بدین ترتیب مانع از داشتن توانایی عملکرد سازش یافته و شایسته گردد (مولائی، 1389). افرادی که در تنظیم هیجان های خود مهارت ندارند قادر نخواهند بود از خود در مقابل تنیدگی محافظت نمایند. چنین افرادی، افسردگی، نا امیدی و اندیشه پردازی خودکشی بیشتری را گزارش می دهند (تاج دهقانی، 1391).
بنابراین مدیریت و سازماندهی هیجانها به فرد کمک می کند تا در شرایط استرس زا از راهبردهای سازش یافته، کار آمد و مثبت تنظیم هیجان استفاده کند و بر عکس، هر چه مدیریت و سازماندهی هیجانی ضعیف تر باشد، احتمال بروز بحران های هیجانی در شرایط استرس زا و استفاده از راهبرد های سازش نا یافته تر و نا کار آمد تر مثل راهبرد های هیجان مدار منفی، افزایش مییابد.
به باور گارنفسکی و کرایچ (2006)، استراتژی های تنظیم شناختی هیجان، کنش هایی هستند که نشانگر راه های کنار آمدن فرد با شرایط استرس زا و یا اتفاقات ناگوار است یا به نحوه تفکر افراد پس از بروز یک تجربه منفی یا واقعه آسیب زا اطلاق می گردد. از جمله رایج ترین این راهکارهای شناختی می توان به سرزنش خود، سرزنش دیگران، نشخوار فکری،
تلقی فاجـعه آمیز، توسـعه ی چشم انداز (دیدگاه گیری)، تمرکز مجدد مثبت، ارزیابی مجدد مثبت، پذیرش شرایط و تمرکز مجدد بر برنامه ریزی اشاره نمود (گارنفسکی و همکاران، 2009). به لحاظ نظری راهبردهای سرزنش خود، سرزنش دیگران، نشخوار فکری، تلقی فاجعه آمیز به عنوان راهبردهای سازش نایافته تنظیم شناختی هیجان در نظر گرفته می شوند، در حالی که راهبردهای پذیرش شرایط، تمرکز مجدد مثبت، تمرکز مجدد بر برنامه ریزی، ارزیابی مجدد مثبت و توسعه ی چشم انداز، تحت عنوان راهبردهای سازش یافته تنظیم شناختی هیجان مطرح می شوند (گارنفسکی، کرایچ و اسپینهاون، 2001).
به نظر می رسد مانند هر مقوله روان شناختی، هیجان و تنظیم آن هم، از عوامل موقعیتی و عوامل فردی تأثیر می پذیرد. علیرغم این که ظرفیت شناختی تنظیم هیجان، کلی و جهان شمول است اما نمی توان تفاوت های فردی را در افکار و روش هایی که هر فرد در هیجان، خود را تنظیم می کند نادیده گرفت. صفات شخصیت، سبک ها و ابعاد دلبستگی در چارچوب عوامل فردی از جمله عناصری هستند که در پژوهش حاضر در کنترل و تنظیم هیجان مورد توجه قرار گرفته اند.
شخصیت را شاید بتوان اساسی ترین موضوع علم روان شناسی دانست، زیرا محور اساسی بحث در زمینه هایی مانند یادگیری، انگیزه، ادراک، تفکر، عواطف، احساسات، هوش و مواردی از این قبیل است (شاملو، 1382). شخصیت، یک سازه ی کلی است که از مجموعه ویژگی های فردی تشکیل می شود و به سه عامل تفکر، عواطف و رفتارهای بیرونی قابل مشاهده که در تعامل با عناصر محیط ایفای نقش می نماید، اشاره دارد (نجمی و حسن زاده، 1389).
در سال های گذشته، تحقیقات شخصیت فاقد یک چهارچوب قابل قبول در جهت توصیف ساختار و ذات شخصیت بوده و در خصوص خصیصه های شخصیتی میان محققین اختلاف نظر وجود داشته است. با این وجود امروزه توافق حاصل شده است که مدل پنج عاملی شخصیت که اغلب «پنج بزرگ» نامیده می شود می تواند برای توصیف بیشتر جنبه های برجسته شخصیت افراد مورد استفاده قرار گیرد (نیک بخش، جوادی و مظفری، 1386).
مک کری و کاستا (1987) با استفاده از تحلیل عاملی به این نتیجه رسیدند که می توان بین تفاوت ها ی فردی در خصوصیات شخصیتی پنج بعد عمده را منظور نمود. روان رنجور خویی(N) به تمایل فرد برای تجربه اضطراب، تنش، ترحم جویی، خصومت، تکانشوری، افسردگی و عزت نفس پایین بر می گردد. در حالیکه برون گرایی(E) به تمایل فرد برای مثبت بودن، جرات طلبی، پر انرژی بودن و صمیمی بودن اطلاق می گردد. تجربه پذیری(O) به تمایل فرد برای کنجکاوی، عشق به هنر، هنرمندی، انعطاف پذیری و خردورزی اشاره دارد. درحالیکه توافق پذیری(A) با تمایل فرد برای بخشندگی، مهربانی، سخاوت، همدلی و همفکری، نوع دوستی و اعتماد ورزی همراه است. سر انجام اینکه وظیفه شناسی © به تمایل فرد برای منظم بودن، کارا بودن، قابلیت اعتماد و اتکا، خود نظم بخشی، پیشرفت مداری، منطقی و آرام بودن اطلاق میگردد.
تحقیقات اﺧﻴﺮ در ﻣﻮرد ﻋﻮاﻣﻞ ﺧﺎﻧﻮادﮔﻲ (از ﺟﻤﻠﻪ دﻟﺒﺴﺘﮕﻲ واﻟﺪ و ﻓﺮزﻧـﺪ) ﺷـﻜﻞ دﻫﻨـﺪه ﺗﻨﻈـﻴﻢ ﻫﻴﺠﺎن، در ﻧﻈﺮﻳﻪ دﻟﺒﺴﺘﮕﻲ ﺑﺎﻟﺒﻲ (1969)رﻳﺸﻪ دارﻧـﺪ. از دﻳـﺪ ﻧﻈﺮﻳـﻪ ﭘـﺮدازان دﻟﺒـﺴﺘﮕﻲ (ﺑـﺎﻟﺒﻲ، 1969؛ ﺷﻴﻮر و ﻣﻴﻜﺎﻟﻴﻨﺴﺮ، 2002) ﻧﻮع ارﺗﺒﺎط ﻓﺮد ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮاده و در اﻳﻦ ﺑﻴﻦ، ﻛﻴﻔﻴـﺖ دﻟﺒـﺴﺘﮕﻲ از ﺟﻤﻠﻪ ﻋﻮاﻣﻞ اﺳﺎﺳﻲ و ﺗﺄﺛﻴﺮﮔﺬار ﺑﺮ راﻫﻜﺎرﻫﺎی ﺗﻨﻈﻴﻢ ﻫﻴﺠﺎﻧﻲ ﻣﻲﺑﺎﺷﺪ.
بدون شک یکی از تحولات بسیار مهم در حوزه روان شناسی معاصر نظریه دلبستگی بالبی است که اهمیت نقش تجارب هیجانی اولیه کودک با مراقب خود را در رشد هیجانی و شناختی فرد برجسته می سازد. از نظر بالبی، دلبستگی یکی از نیازهای بنیادین انسان ها می باشد (رمضانی، شمس اسفند آباد و طهماسبی، 1385).
براساس یافته های نظریه دلبستگی، تفاوت های فردی در الگوهای فعال و به تبع آن در
جهت گیری دلبستگی بزرگسالان با الگوهای متمایزی از سبک های کنار آمدن و راهبردهای نظم بخشی هیجانی و شناختی مرتبط است (کافتسیوس، 2004). به عبارت دیگر افراد با سبک های دلبستگی متفاوت، راهکارهای متفاوتی را برای تنظیم عواطف و پردازش اطلاعات هیجانی به کار می برند. افراد دارای سبک دلبستگی ایمن برای نظم دهی به هیجان ها از راهبرد هایی سود می جویند که تنیدگی را به حد اقل می رسانند و هیجان های مثبت را فعال می سازند (میکالینسر و فلورین، 2001) و افراد واجد سبک های دلبستگی نا ایمن از راهبرد های نظم دهی هیجانی نا مناسب و هیجان های منفی استفاده می کنند ( بشارت و شالچی، 1386).
دلبستگی و سبک های آن شالوده رشد عاطفی و اجتماعی سالم و کسب اعتماد نسبت به دیگران است یا به عبارت دیگر عدم تکوین دلبستگی به یک فرد مهم در سال های اولیه زندگی می تواند به نا توانی در برقراری رابطه نزدیک و قطع شدن پیوند های عاطفی منجر شود. چنانچه این ویژگی به الگوی ثابت رفتاری تبدیل شود عمیقاً با نحوه ی ادراک و تفسیر فرد از جهان و واکنش او به رویداد های استرس زا و موقعیت های هیجانی مرتبط خواهد شد . این الگو های ثابت در واقع همان ویژگی های شخصیتی می باشند، که تأثیرات مثبتی روی نگرش ها و رفتار ها و انگیزش فرد در موقعیت های خاص می گذارند (تاج دهقانی، 1391). بنابراین می توان گفت که توانایی های هیجانی به نوعی با سبک ها و ابعاد دلبستگی، تعاملات اجتماعی وشکل گیری شخصیت مرتبط می باشند .
با توجه به مطالب بیان شده و اهمیت هیجان و تأثیر آن بر زندگی و سلامت روانی و جسمانی افراد، در این پژوهش به تعیین رابطه صفات شخصیت، سبکها و ابعاد دلبستگی با راهبردهای شناختی تنظیم هیجان پرداخته شده است و از آنجا که نوجوانان و بویژه دانش آموزان به دلیل نقش مهمی که در اداره آینده کشور دارند از قشرهای مهم و از فعالترین گروه های سنی در یک جامعه محسوب می شوند و به دلیل شرایط سنی و موقعیت خاص اجتماعی در معرض استرس ها، چالش ها و مسائل بحرانی فراوان می باشند این پژوهش درمیان این گروه سنی یعنی دانش آموزان دبیرستانی انجام گردیده است.
1-3-اهمیت و ضرورت پژوهش
نوجوانی بی تردید یکی از پرماجراترین دوره های زندگی آدمی است. اساس سلامت روانی یا آسیب شناسی روانی دوره بزرگسالی در این دوره بنا نهاده می شود. دگرگونیهای بی سابقه و سریعی که در این دوران رخ می دهد، اعم از تحول در جنبه های جسمانی، شناختی، هیجانی و اجتماعی، نوجوانی را به موقعیتی دوگانه برای رشد یا آسیب مبدل ساخته است (سامانی و فولاد چنگ، 1385). هرچند اندیشه غالب بر آن است که بیشتر افراد از این طوفان و استرس به سلامت می گذرند، اما مطالعاتی که در دهه های اخیر صورت گرفته اند، نشان می دهند روز به روز بر تعداد نوجوانانی که نشانه های آسیب شناسی رفتاری یا هیجانی را در خویش حمل می کنند افزوده می شود (مصلی نژاد فر، 1391). از آنجا که نوجوانی، دوره ای است که در آن تغییرات جسمی و روانی – اجتماعی با هیجان و هیجانات شدید همراه است و بسیاری از دستگاه های عصبی یا شناختی که هیجان را کنترل می کنند در ضمن این دوره به رشد می رسند (هوپر و همکاران، 2004) توجه به راه های شناختی مقابله با هیجان به هنگام مواجهه با رخدادهای زندگی در این دوره می توانند دارای اهمیت باشند، زﻳﺮا ﺑﻴﻦ ﻣﺸﻜﻼت درون رﻳﺰ و ﻓﺮاﻳﻨﺪ ﺗﻔﻜﺮ ﻣﻨﻔﻲ با تحریفهای ﺷﻨﺎﺧﺘﻲ اﻓﺮاد راﺑﻄﺔ ﻗﻮی وﺟـﻮد دارد (رونان و کندال، 1997).
اگر چه هیجانها اساس زیست شناختی دارند، اما افراد قادرند بر هیجانها و ابراز آنها تسلط داشته باشند. تنظیم هیجانی به اعمالی اطلاق می شود که به منظور تغییر یا تعدیل یک حالت هیجانی به کار می رود و شکل خاصی از خود تنظیمی است . به طور کلی نظم جویی هیجان یکی از عوامل بهزیستی و کنش وری موفق بوده و نقش مهمی در سازگاری با وقایع تنیدگی زای زندگی ایفا می کند . نتایج پژوهش ها نشان می دهد که ظرفیت افراد در تنظیم مؤثر هیجانها بر شادمانی روان شناختی، جسمانی و بین فردی تأثیر می گذارد. تنظیم هیجان موفقیت آمیز با پیامد های خوب سلامتی، عملکرد تحصیلی و عملکرد شغلی همراه است و بر عکس، نارسایی در نظم جویی هیجان با اختلال های روانی، شخصیتی و اختلال های اضطرابی در ارتباط است (آلداو، نولن هاکسیما و شووایزر، 2010؛ کول، 2009؛ گراتز و رومیر، 2004؛ حسنی و همکاران، 1387). بدین ترتیب انتخاب راهبرد های مقابله ای موثر و کارآمد در ابعاد شناختی، هیجانی و رفتاری بر افزایش استفاده از مقابله های سازگارانه و ارتقای سلامت روان اثر می گذارند (لنبرن، 2006؛ به نقل از رضائیان، 1391) .
از طرف دیگر بالبی (1969) معتقد است که نظریه دلبستگی فقط نظریه تحول کودک نیست، بلکه نظریه تحول گستره حیات است (مظاهری، 1379 ) و رفتار های دلبستگی و پیامد آنها در سراسر زندگی فعال و حاضرند و به هیچ وجه به دوران کودکی محدود نمی شوند ( سیمپسونو همکاران، 2007). اگر چه کاهش فراوانی و شدت رفتار دلبستگی با افزایش سن تصدیق شده است، اما کیفیت روابط دلبستگی، به ویژه اوایل نوجوانی به بعد ثابت می ماند. از دید دلبستگی، نوجوانی دوره انتقالی است که در آغاز آن، نوجوان برای کم کردن وابستگی به چهره دلبستگی اولیه تلاش زیادی می کند، اما چند سال بعد، در اواخر نوجوانی امکان دارد که خود، برای فرزندانش، چهره دلبستگی باشد. با این وجود، نوجوانی تنها زمان کوتاه و گذرایی نیست که نقش پل ارتباطی بین دو دوره کودکی و بزرگسالی را ایفا کند،
بلکه نوجوانی دوره ای عمیق از انتقال ها، بین نظام های رفتاری، شناختی و هیجانی است. در واقع نوجوان، مراحل تحول را از دریافت کننده مراقبت والدین به سوی مراقبت کننده بالقوه برای فرزندانش می پیماید ( کاسیدی و شیور، 1999؛ به نقل از بهزادی پور، پاکدامن و بشارت، 1388). این دوره، همچنین به سبب تأثیرات الگوهای دلبستگی بر رفتار به موازاتی که محرک های تنش زای این دوره به فعال شدن سیستم دلبستگی منجر می شود، دورهای برجسته تلقی می شود.
با توجه به اهمیت مطالب گفته شده و ذکر این نکته که اگر چه در زمینه ی رابطه ی صفات شخصیت، سبک های دلبستگی و حالت های هیجانی به ویژه هوش هیجانی مطالعات متعددی صورت گرفته است ولی در زمینه بررسی راهبرد های تنظیم هیجان بر اساس صفات شخصیت، سبکها و ابعاد دلبستگی، تا کنون طبق اطلاعات محقق، تحقیقی انجام نگرفته است، بنابراین ضرورت دیده شد که در این پژوهش به آن پرداخته شود. نتایج این پژوهش می تواند به دانش آموزان کمک کند تا با پی بردن به سبک ها و ابعاد دلبستگی خود و همچنین با شناختن صفات شخصیتی شان بتوانند بهترین راهبرد شناختی تنظیم هیجان را متناسب با این موارد انتخاب کرده و به کار گیرند. همچنین نتایج این پژوهش می تواند زمینه و بستری را برای دست اندرکاران تعلیم و تربیت فراهم کند تا ضمن شناخت صفات شخصیتی گوناگون و انواع سبک ها و ابعاد دلبستگی در دانش آموزان اقدام به برنامه ریزی کرده و به آموزش راهبردهای شناختی مؤثرتر و سازش یافته تر برای تنظیم هیجانات در سطح مدارس مبادرت ورزند و ضمن اینکه امید است که نتایج این تحقیق بتواند زمینه را برای انجام تحقیقات گسترده تر فراهم نماید.
1-4- متغیرهای اساسی پژوهش
1)متغیرهای پیش بین(مستقل): صفات شخصیت، سبک های دلبستگی، ابعاد دلبستگی
2)متغیر ملاک(وابسته): راهبردهای شناختی تنظیم هیجان
3)متغیر کنترل: دوره تحصیلی
1-5- اهداف پژوهش
1-5-1-هدف کلی
هدف کلی این پژوهش تعیین رابطه صفات شخصیت، سبک ها و ابعاد دلبستگی با راهبردهای شناختی تنظیم هیجان در دانش آموزان دوره دوم متوسطه شهرستان مهریز در سال تحصیلی 93- 1392می باشد.
1-5-2-اهداف جزئی
جهت تحقق هدف کلی فوق، اهداف جزئی زیر تدوین گردیده است:
1- تعیین رابطه صفات شخصیت و راهبردهای شناختی مثبت تنظیم هیجان در دانش آموزان.
2- تعیین رابطه صفات شخصیت و راهبردهای شناختی منفی تنظیم هیجان در دانش آموزان.
3-تعیین رابطه سبک های دلبستگی و راهبردهای شناختی مثبت تنظیم هیجان در دانش آموزان.
4- تعیین رابطه سبک های دلبستگی و راهبردهای شناختی منفی تنظیم هیجان در دانش آموزان.
5- تعیین رابطه ابعاد دلبستگی و راهبردهای شناختی مثبت تنظیم هیجان در دانش آموزان.
6- تعیین رابطه ابعاد دلبستگی و راهبردهای شناختی منفی تنظیم هیجان در دانش آموزان.
1-6- فرضیه های پژوهش
1- بین صفات شخصیت و راهبردهای مثبت تنظیم هیجان در دانش آموزان رابطه وجود دارد.
2- بین صفات شخصیت و راهبردهای منفی تنظیم هیجان در دانش آموزان رابطه وجود دارد.
3- بین سبک های دلبستگی و راهبردهای مثبت تنظیم هیجان در دانش آموزان رابطه وجود دارد.
4- بین سبک های دلبستگی و راهبردهای منفی تنظیم هیجان در دانش آموزان رابطه وجود دارد.
5- بین ابعاد دلبستگی و راهبردهای مثبت تنظیم هیجان در دانش آموزان رابطه وجود دارد.
6- بین ابعاد دلبستگی و راهبردهای منفی تنظیم هیجان در دانش آموزان رابطه وجود دارد.
7- صفات شخصیت و سبک های دلبستگی در پیش بینی راهبردهای مثبت تنظیم هیجان دانشآموزان نقش دارند.
8- صفات شخصیت و سبک های دلبستگی در پیش بینی راهبردهای منفی تنظیم هیجان
دانش آموزان نقش دارند.
9- صفات شخصیت و ابعاد دلبستگی در پیش بینی راهبردهای مثبت تنظیم هیجان
دانش آموزان نقش دارند.
10-صفات شخصیت و ابعاد دلبستگی در پیش بینی راهبردهای منفی تنظیم هیجان دانش آموزان نقش دارند.
توسعهی صنعت حملونقل یکی از نشانههای پیشرفت و رشد یک کشور بوده و بسیاری از نیازها را تأمین میکند؛ اما با گسترش زندگی ماشینی و افزایش روزافزون ترافیک در شهرها، میزان بسیار بالای تصادفات رانندگی به معضلی اجتماعی تبدیلشده است (انصاری، محمدی و سعیدی، 1392). طبق آمار بهداشت جهانی (2004) سالانه در جهان 2/1 میلیون نفر به علت حوادث رانندگی جان خود را از دست میدهند و بین 20 تا 50 میلیون نفر دچار آسیب یا ناتوانی میشوند. بیش از 90 درصد تمام مرگهای جادهای در کشورهای پایین و متوسط رخ میدهد و برخلاف کشورهای پیشرفته که تصادفات روندی کاهشی به خود گرفته است، کشورهای درحالتوسعه شاهد افزایش تقریباً 65 درصدی حوادث رانندگی در دو دهه اخیر هستند. در طول 5 سال گذشته میزان تصادفات منجر به مرگ در بسیاری از کشورها رو به افزایش بوده و این خود به نگرانی بزرگی در این کشورها تبدیلشده است. بیش از 55 درصد مورد مرگ در بزرگسالان اروپایی به علت تصادفات رانندگی بوده است (رجبی، نریمانی و حسینی، 1392).
در کشور ایران نیز سالانه بیش از 200 هزار فقره تصادفات منجر به فوت و معلولیت در شهرها اتفاق میافتد؛ اینیکی از بالاترین آمارهای جهان بهحساب میآید، بهطوریکه تقریباً دو برابر میزان مرگ ناشی از تصادفات در کشورهای اروپایی محسوب میشود (رسولی و همکاران، 2008). سوانح و حوادث رانندگی نخستین علّت مرگومیر در سنین زیر 40 سال و سومین علّت فوت برای تمام گروههای سنی محسوب میشود. بر اساس گزارشهای رسیده، ایران دارای بالاترین نرخ مرگومیر در تصادفات رانندگی میباشد و به ازای هر 100 هزار نفر جمعیت کشور، 36 نفر در تصادفات کشته میشوند (توکلی و سنایی نسب، 1385). پژوهشهای متعدد خارجی و داخلی به بررسی عوامل مؤثر متعددی (فردی، شخصیتی، اجتماعی، فرهنگی) در بروز تخلفات رانندگی و تصادفات پرداختهاند (برای مثال، مویلنبرگ و همکاران، 2007؛ مولر و گرگرسن، 2008؛ رجبی و همکاران 1392؛ طبیبی و امین یزدی، 1389). در پژوهش حاضر سعی میشود عوامل شناختی دخیل در ادراک خطر در رانندگان بررسی شود.
خطر فقط به رویدادی گفته میشود که برای انسان مضر و آسیبرسان باشد (دهال، 2008). رفتارهای پرخطر به رفتارهایی گفته میشود كه خطرهای بالقوهای در پی دارد اما درعینحال امكان دریافت پاداشهای فوری نیز فراهم میكند (پمیلی و همكاران، 2003) و طیف گستردهای از رفتارهای رشدنیافته را در برمیگیرند (اختیاری و همكاران، 1387). عدم واکنش مؤثر توسط قربانیان فاجعه و رفتارهای نامناسب و پرخطرشان در برابر حوادث و تصادفات، مکرراً به ضعیف بودن ادراک خطر آنها نسبت داده شده است (دهال، 2008). توانایی درک خطر یک مهارت شناختی است (طبیبی و امین یزدی، 1389) و بر اتخاذ راهبردها و پاسخهایی که سبب کاهش احتمال بروز آن میشود، تأثیر مثبتی میگذارد (دهال، 2008). درک راننده از خطر یا «خواندن جاده» یعنی افزایش اطلاعات درباره موقعیت جاده و ترافیک، تحلیل و درنهایت انجام پاسخ مناسب که یکی از عوامل شناختی مؤثر در بروز تصادفات ترافیکی محسوب میشود (کانتول، ایزلر و استارکی، 2013). ادراك خطر در رانندگی به شناخت بهموقع خطرات (بالقوه)، جستجوی مناسب بصری، استفاده از آینه و درک میزان جدیت خطر در موقعیت اشاره میکند (لرنر و همکاران، 2010). جستجوی دیداری و توجه نقش مهمی در شناسایی خطرات بهطور مؤثر دارد و اسکن ناکافی میدان دیداری به کاهش آگاهی از خطر منجر میشود و درنتیجه احتمال وقوع تصادفات افزایش مییابد (کانتول، ایزلر و استارکی، 2013).
دلایل دیگری که بر توانایی افراد در درک خطر تأثیرگذار است میتوان به ظرفیت و سرعت پردازش شناختی، میزان حواسپرتی و بار اضافه ذهنی اشاره نمود. اهمیت و ظرفیت شناختی و توانایی بازداری توجه از انحراف به عاملهای نامربوط و حواسپرت کننده برای رشد مهارت درک خطر افراد در مطالعات طبیبی و ففر (2003،2007) مورد تائید قرار گرفت. پیشگیری از رفتار پرخطر مستلزم توانایی درک خطرات و مهارت بازداری است. در پژوهش حاضر دو عامل توانایی بازداری (شناختی و رفتاری) و سبکهای شناختی بررسی خواهد شد.
بازداری به توانایی سرکوب یک پاسخ الزامآور ولی نامتناسب با تکلیف و درعینحال انتخاب ارادی پاسخ متناسب به تکلیف اشاره میکند که از رفتارهای انعطافپذیر و معطوف به هدف در محیطهای در حال تغییر حمایت میکند (وربورگن و لوگان، 2008). افرادی که تصمیمات مخاطرهآمیز میگیرند یك لذت آنی را فدای اهداف بلندمدت میکنند و بهطور مكرر رفتار نابهنجاری را بدون در نظر گرفتن عواقب آن انجام میدهند (صفریزدی و نجاتی، 1391؛ لجوییز، 2003). بروز مکرر اینگونه رفتارها عمدتاً به دلیل نقص در بازداری رفتاری عنوانشده است. بهبیاندیگر، نقص در بازداری رفتاری به عدم کنترل رفتاری و رفتارهای غیرارادی و تکانشگرانه منجر میشود که احتمال بروز رفتار مخاطرهآمیز را افزایش میدهد (حمزهلو و مشهدی، 1389).
بر اساس نظریه بارکلی (1997) بازداری رفتاری یک سازه چندبعدی است که شامل سه فرایند بههمپیوسته است: الف) بازداری پاسخ غالب، ب) توقف پاسخ یا الگوی جاری و ایجاد وقفه در تصمیمگیری برای شروع و یا ادامهی یک پاسخ و ج) نگهداری این وقفه برای مدت بیشتر و ارائه پاسخهای خود-کنترل همراه با قطع پاسخهای وسوسهانگیز (کنترل تداخل). وی اعتقاد دارد، بازداری رفتاری باعث میشود که به یک رویداد با تأخیر و نه بیدرنگ پاسخ داده شود یا اصولاً پاسخ داده نشود و در این فرصت فرایند خودکنترلی میتواند اعمال شود (خود نظم جویی) (مشهدی و همکاران، 1389).
درحالیکه در بازداری رفتاری، توانایی فرد برای جلوگیری از فعالیت، توقف یا به تأخیر انداختن یک عمل مطرح میشود (کلارک، 1996)، بازداری شناختی به توانایی فرد در ممانعت از ورود اطلاعات نامربوط به تکلیف، به حافظه کاری، گفته میشود (نیگ، 2000). درواقع باید گفت که مؤلفه اصلی کنشهای اجرایی، بازداری شناختی است (وربورگن و لوگان، 2009). مکانیسم بازداری شناختی عبارت است از توانایی غربال کردن دادههای نامربوط در سیستم پردازش اطلاعات که در طیف توجه هشیارانه به اطلاعات مربوط و بازداری اطلاعات نامربوط صورت میگیرد. به نظر میرسد نقص در بازداری اطلاعات نامربوط موجب میشود تا فرد با مجموعه آشفتهای از دادههای طبقهبندی نشده یا نامربوط مواجه شود که عملکردهای شناختی او را تحت تأثیر قرار میدهد (عابدینی نسب، رحیمی و گودرزی، 1390).
مفهوم سبکشناختی در بسیاری از رشتهها همچون علوم تربیتی و روانشناسی، رایانه، مدیریت و علم اطلاعات بهطور وسیعی بهکاربرده میشود. همة این رشتهها یك هدف مشترك دارند و آن این است که بدانند افراد چگونه اطلاعات را پردازش میكنند (میرزابیگی صنعتجو و دیانی، 1391). باربوسا، جرهارت و کیکول (2007) در پژوهش خود به این نتیجه دستیافت که سبکهای شناختی میتوانند خطرپذیری (گرایش به خطر) را تقویت یا بازداری کنند. سبکهای شناختی به شیوه عادتهای فرد در حل مسئله، تفكر، ادراك و به خاطر سپاری گفته میشود (الپورت، 1937؛ به نقل از كاسیدی، 2004). رایدینگ و چیما (1991) بیش از سی پژوهش انجامشده درباره سبکهای شناختی را مطالعه کردند و همه سبکهای شناختی را در قالب دو بعد شناختی اصلی «کلگرا-تحلیلی» و «کلامی-تصویری» یکپارچه کردند و برای هر بعد ویژگیهایی را متذکر شدند.
سیستمهای کلگرا و تحلیلی اساساً به روشهای متفاوتی عمل میکنند. سیستم کلگرا عموماً بهعنوان شهودی، اتوماتیک، طبیعی، غیرکلامی، روایتی و تجربی مشخص میشوند. ورسکی و کانمان (1983) نشان دادند که استدلال شهودی مربوط با سیستم کلگرا (تجربی) در ایجاد قضاوتهای احتمالی نقش مهمی دارد (این افراد بیشتر احتمالات ممکن را در نظر میگیرد). در مقابل سیستم تحلیلی توسط جنبههای تحلیلی، مشورتی، کلامی و عقلانی مشخص میشوند (ایپستین، 1994). این دو سیستم به شیوهای مشابه و موازی عمل میکنند؛ بنابراین دو پردازش همزمان اطلاعات، قضاوتها و ادراک و بهویژه ادراک و قضاوت درباره خطر را شکل میدهند (بوزن، آرتز و برق، 2009).
بعد کل گرا-تحلیلی یک سبک عادتی، غالب و پایدار است که افراد بر اساس آن اطلاعات را پردازش و سازماندهی میکنند. افرادی که سبکشناختی آنها تحلیلی است اجزای تشکیلدهندهی اطلاعات را پردازش میکنند. افراد با سبکشناختی کل گرا، سعی دارند دید کلی و عمومی را حفظ کنند. افرادی که در پردازش اطلاعات هم به جزئیات و هم کلیات تمایل دارند، در گروه بینابینی قرار میگیرد (شکری،1384). میرزابیگی، صنعتجو و دیانی (1391) در پژوهش خود چنین نتیجه گرفتند كه چون گروههای كلگرا برای قضاوت در مورد مرتبط یا نامرتبط بودن، به متن وابستگی دارند، نیازمند كمك بیشتری از سوی نظام بازیابی اطلاعات هستند. در پژوهش رایدیگ و كرایگ (1998) به این نتیجه رسیدند كه كلگراها بهاحتمال كمتری نسبت به تحلیلیها سازمانیافته رفتار كنند و درنتیجه آنها ممكن است فاقد سیستم خودکنترلی بوده و كمتر رفتارهای خود را محدود كنند. پس بهطورکلی انتظار میشود كلگراها درزمینهی کنترل رفتارشان بهخوبی تحلیلیها نباشند. یونال (2006) بیان میکند که رانندگان باتجربه موقعیت خطر را بیشتر بهصورت کلی کاوش میکنند و این در حالی است که رانندگان بیتجربه تمایل دارند که به جنبههای بسیار محدودی تمرکز کنند و به همین خاطر است که آنها طرحوارهی رشد یافتهی کاملی از محیط ترافیکی خود ندارند. با توجه به ویژگیهایی که ذکر آنها رفت، میتوان نتیجه گرفت که کلگراها برای درک زیرمجموعههای مختلف و ترکیب درک تصویر بیشتر از طرحوارههای یکپارچهسازی و ساخت معنی استفاده میکنند. در مقابل این گروه، تحلیلیها با تقسیم کردن مسئله به قسمتهای کوچکتر، مشکل را بهسرعت تشخیص میدهند اما نمیتوانند یک تصویر جامع از مشکل را بسازند.
گروگر (2000) به نقل از بوچ و اوچز (2010) بیان میکنند که درک خطر قابلآموزش است و به نظر میرسد افرادی که این آموزش را دریافت کردهاند در مقایسه با افراد دیگر عملکرد بهتری در آزمونهای درک خطر داشتند. شواهد روزافزونی وجود دارد که آموزش مبتنی بر رایانهای و یا فیلمهای کوتاه میتوانند عملکرد افراد را در آزمونهای درک خطر برای جمعیتهایی که خطرپذیری بالایی (افرادی با ادراک خطر و یا پاسخدهی به خطر پایین) دارند مانند افراد بالای 65 سال و یا رانندگان تازهکار را بهطور معناداری افزایش میدهد (هاورس و همکاران، 2012؛ پولسن و همکاران، 2010). در پژوهش طبیبی و کیافر (1391) درک خطرات ترافیکی کودکان پیشدبستانی از طریق ماکت افزایش داده شد. بنیاد تحقیقات ایمنی جاده هلند (SWOV) در سال 2010 تصریح میکنند افرادی که آموزش درک خطر ترافیکی دریافت کردند نهتنها در پسآزمونهای درک خطر بهتر عمل کرده بودند بلکه در موقعیتهای واقعی رانندگی نیز بهبود داشتند. پولسن و همکاران (2010) در پژوهش خود با استفاده از فیلمهای آموزشی، درک خطرات ترافیکی افراد با اختلال بیشفعال و فزون کنشی را افزایش و زمان پاسخدهی این افراد به خطرات ترافیکی ادراکشده را کاهش دادند. هاورس، سیمونز و کوادلو (2000) بیان میکنند درک خطر ترافیکی افراد باتجربهای که
مورد آموزش درک خطر قرارگرفتهاند نسبت به افراد باتجربهای که این آموزش را ندیدهاند بهطور معناداری بیشتر بوده است.
ادراک خطر را میتوان از طریق روشهای گوناگون سنجید که این روشها عبارتاند از پرسشنامه، فیلمهای کوتاه ترافیکی از زندگی واقعی، عکسها و یا شبیهسازهای رانندگی (یونال، 2006). آزمونهای درک خطر مبتنی بر فیلمهای کوتاه شامل صحنههایی واقعی رانندگی میشوند که آنها را قبل و بعد از مداخلات اجرا میکنند. آنچه در این آزمونها برای سنجش درک خطر اهمیت دارد و تحلیل میشود، زمان پاسخدهی آزمودنیهاست (پولسن و همکاران، 2010).
پژوهش حاضر دو هدف اصلی و کلی دارد. 1. پیشبینی و بررسی رابطه سبکهای شناختی (کلگرا-تحلیلی)، بازداریهای شناختی و رفتاری با درک خطرات ترافیکی بود. 2. بررسی تأثیر آموزش درک خطر ترافیکی از طریق فیلمهای کوتاه بر افزایش توانایی درک خطرات ترافیکی. این دو هدف در دو مطالعه موردبررسی قرار گرفت.
یکی از حوزههای رفتاری که تقریباً در اواخر قرن گذشته موردتوجه روانشناسان قرار گرفته، رفتارهای ترافیکی بوده است. گیبسون و کروکز (1938، نقل از گروگر، 2002) دو روانشناس مشهور اشاره میکنند که “در اوایل ظهور زندگی ماشینی از میان همهی مهارتهایی که زندگی متمدن از انسان طلب میکند رانندگی اتومبیل یکی از مهمترینهاست، حداقل به این دلیل که خطا در آن بزرگترین تهدید زندگی اوست”. ازآنجاکه حوزههای مختلف روانشناسی، مخصوصاً روانشناسی رانندگی به بررسی رفتارهای پیچیده رانندگی در سه حوزه اصلی آن یعنی شناختی، عاطفی و حسی-حرکتی میپردازند (جیمز، 1985؛ به نقل از فرهودیزاده، 1389). روانشناسان به دنبال آن هستند که علل و ریشه ایجاد برخی از عادات و رفتارهای ترافیکی خاص را در رانندگی و عابران پیاده تبیین کند و در تلاشاند که ارتباط میان جنبههای مختلف تأثیرگذار بر رفتار مانند شخصیت، هیجان، احساس، ادراک، خطاهای ادراکی و… با انواع رفتارهای ترافیکی را مشخص میکند. علاوه آنچه گفته شد، از بین عوامل انسانی مؤثر بر تصادفات، داشتن یک رانندگی ایمن مستلزم تسلط افراد بر دامنهای از مهارتها و تواناییهای شناختی میباشد. بر همین اساس، از میان تمام دیدگاههای روانشناسی مربوط به حوزهی رانندگی و ترافیک، اخیراً بعد شناختی جایگاه ویژهای را به خود اختصاص داده است. در مطالعات اخیر سعی میشود تا بیشازپیش تأثیرات ظرفیتهای شناختی بر رانندگی ایمن و در نقطهی مقابل آن تصادفات مخصوصاً در میان رانندگان و حتی در میان عابران پیاده را موردمطالعه و بررسی قرار دهد. اهمیت عوامل شناختی بر رانندگی و مخصوصاً در تصادفات از جنبههای گوناگونی موردمطالعه قرار گرفته است؛ از این میان، هدف اصلی در برخی از پژوهشهای اخیر، بررسی تأثیر عوامل شناختی بر درک خطر است؛ بنابراین، هدف اصلی و کلی پژوهش حاضر شناسایی، بررسی و پیشبینی برخی از این عوامل شناختی بر درک خطر برخی رانندگان میباشد و درنهایت یافتههای این مقاله میتواند در روانشناختی رانندگی راهگشا باشند.
تصادفات ترافیکی یکی از معضلاتی است که اکثر کشورهای دنیا بدان گرفتارند و هرساله میزان زیادی از مرگومیرها به علت این تصادفات ایجاد میشود و گاه اثرات جبرانناپذیری را به بار میآورد. این در حالی است که بسیاری از این معضلات با آموزش و ایجاد نگرش صحیح در افراد نسبت به پدیدهی رانندگی را میتوان کاهش داد. یکی از گروههایی که وظیفهی خطیر این آموزش و سببشناسی آن را بر عهده دارند روانشناسان هستند. هدف دیگری که این پژوهش در مطالعه دوم خود دنبال میکند این خواهد بود که تأثیر آموزش درک خطر ترافیکی از طریق فیلمهای کوتاه را بررسی کند. نتایج این تحقیق میتواند برای روانشناسی رانندگی و راهنمایی و رانندگی مورد استفاده قرار گیرد.
بین دو گروه آزمایش که آموزش درک خطر دیدهاند و گروه کنترل در میزان درک خطر ترافیکی تفاوت معناداری وجود دارد.
در این پژوهش متغیرهای درک خطر، سبکهای شناختی کلگرا و تحلیلی، بازداری شناختی و بازداری رفتاری بررسی شد.
درک خطر، نمرهای است که افراد از آزمون مبتنی بر فیلم درک خطر محقق ساز به دست میآورد؛ که از قطعات فیلمهای کوتاه مرتبط به موقعیتهای ترافیکی ساختهشده است و شرکتکنندهها باید موقعیتهایی که در آنها خطری را درک کردهاند را شناسایی کرده و به آنها در کمترین زمان ممکن پاسخ دهند.
سبکهای شناختی، نمرهای است که آزمودنی از تکلیف سبکهای شناختی کلگرا-تحلیلی رایدینگ (1991) کسب میکند.
بازداری رفتاری، نمرهای است که آزمودنی با اجرای تکلیف stop-it لوگان و کووان[47] (1984) به دست میآورد.
بازداری شناختی، نمرهای است که آزمودنی از اجرای تکلیف go-nogo نیومن، پترسون و کوسون (1987) کسب میکند.
فراهم نبودن شرائط تربیتی مناسب ، عدم آشنائی اولیا و مربیان با نیازها و ویژگیهای نوجوان و کودکی مشکلدار علل اساسی بوجود آمدن مشکلات دوران نوجوانی هستند. با توجه به اینکه این دوره از اهمیت شایان توجهی در زندگی آینده و بزرگسالی فرد برخوردار است و بسیاری از انتخابها و تصمیمها در این دوران انجام میشوند، پیشگیری از بروز مشکلات و درمان آنها به توجه و تاکید فراوانی نیاز دارد. شناخت این مشکلات و ارضای خواستهای طبیعی نوجوانان، بعد از شناخت ویژگیها و نیازهای مرحله نوجوانی اولین گام مؤثر در کمک به نوجوان برای داشتن یک مرحله رشدی سالم و تأمین بهداشت و سلامت روانی وی میباشد.
نقش اصلی متخصصان بالینی که به سنجش روانی می پردازند، پاسخگویی به پرسش های اختصاصی و کمک به تصمیم گیری های مناسب است. برای تحقق این نقش، متخصصان بالینی باید دامنۀ گسترده ای از داده ها را هماهنگ و زمینه های گوناگون اطلاعات را مورد توجه قرار دهند. آزمون ها یکی از روش های گردآوری داده ها هستند. نقش متخصص بالینی که به اجرای سنجش روانی می پردازد، همان نقش متخصص رفتار انسانی است که باید با فرایندهای پیچیده روبرو شود و نمرۀ آزمون را در بافت زندگی شخص درک نماید. همان گونه که وودی (1980) گفته است: “سنجش بالینی جهت گیری فردی دارد، اما همواره هستی اجتماعی را مورد توجه قرار می دهد، هدف آن معمولاً کمک به شخص است تا بتواند مشکلات خود را حل کند.” (فتحی آشتیانی، 1388)
در این راستا این پژوهش با هدف كلی ساخت و استاندارد سازی ” مقیاس سنجش رضایت از ارتباط نوجوان با والدین” از دیدگاه نوجوان و اهداف ویژه زیر شکل گرفته است:
مقایسه میزان رضایت از ارتباط دانش آموزان دبیرستانی شهر تهران بر اساس متغیر جنسیت .
مقایسه میزان رضایت از ارتباط دانش آموزان دبیرستانی شهر تهران بر اساس متغیرموقعیت جغرافیایی محل تحصیل.
مقایسه میزان رضایت از ارتباط دانش آموزان دبیرستانی شهر تهران بر اساس متغیر شاخه تحصیلی
.مقایسه میزان رضایت از ارتباط دانش آموزان دبیرستانی شهر تهران در رابطه با پدر و مادر.
1-3 ) ضرورت تحقیق:
عدم کفایت پرسشنامه های موجود در زمینۀ مورد نظر در داخل و خارج، ضرورت اولیة ساخت این مقیاس می باشد. حتی در صورت وجود مقیاسهای خارجی، با توجه به تأثیر شرایط فرهنگی و اجتماعی هر كشور در نوع نیازها و انتظارات انسانها، ساخت مقیاسهای داخلی از نیازهای جامعه احساس می شود.
همچنین از ضرورتهای زیر جهت اجرای این پژوهش می توان نام برد:
– ساخت مقیاسی در این زمینه، با توجه به تغییر انتظارات نوجوان در طول برهه های زمانی و با توجه به تفاوتهای فردی در رضایتمندی از روابط خانوادگی ( با اندازه گیری فاصله نظر و انتظار).
– ساخت مقیاسی در این زمینه، با قابلیت زمینه یابی مقطعی و اجرای گروهی در مدارس جهت تشخیص مشکلات خانوادگی دانش آموزان و کوشش در رفع آن.
– بررسی و تحلیل مشکلات ارتباطی نوجوانان با والدین در زمان حاضر.
1-4 ) سؤالات اصلی تحقیق:
1) آیا مقیاس ساخته شده از پایایی قابل قبولی برخوردار است؟
2) آیا مقیاس ساخته شده از روایی قابل قبولی برخوردار است؟
3) نرم یا هنجار مناسب برای تشخیص اختلال در روابط چیست؟
در صورت قابل قبول بودن روایی و پایایی:
4) آیا میزان رضایت از ارتباط دانش آموزان دبیرستانی با والدین در دانش آموزان دختر و پسر متفاوت است؟
5) آیا میزان رضایت از ارتباط دانش آموزان دبیرستانی با والدین در موقعیتهای جغرافیایی مختلف متفاوت است؟
6) آیا میزان رضایت از ارتباط دانش آموزان دبیرستانی با والدین در شاخة تحصیلی نظری وکاردانش متفاوت است ؟
7) آیا میزان رضایت از ارتباط دانش آموزان دبیرستانی با پدران نسبت به مادران متفاوت است ؟
در صورت غیرقابل قبول بودن روایی و پایایی:
مؤلفه های مقیاس از قبیل: پرخاشگری كلامی یا بدنی والدین- آزادی و كنترل- دوست داشتن والدین- و…. با توجه به متغیرهای چهار گانه فوق چه تفاوتی با یکدیگر دارند؟
1- 5 ) تعریف مفاهیم و اصطلاحات:
آزمون (مقیاس) وسیلۀ عینی و استانداردی است که برای اندازه گیری و سنجش نمونه ای از حالات، رفتار، معلومات، استعداد، هوش، رغبت و شخصیت فرد یا افراد به کار می رود. اصولاً تبدیل پاسخها به داده ها بخش مهمی از فرایند پژوهش علمی است. پژوهشگر برای
تبدیل پاسخها به داده ها یک وسیلۀ اندازه گیری به کار می برد. هر زمان ارزش متغیر بخصوصی را در آزمودنی بخصوصی یا در لحظۀ معینی از زمان معلوم کنیم، گوییم آن متغیر را اندازه گرفته ایم. اندازه گیری شامل قواعدی است برای اختصاص اعداد به چیزها، افراد یا رویدادها به منظور کمی ساختن آنها. به بیان دیگر، هدف اندازه گیری، گردآوری اطلاعات دربارۀ چیز یا فرد معینی است و حاصل کار آن در واقع تعیین اندازه ای از یک خصیصۀ معین بر حسب واحدهای اندازه گیری است که نتایج آن به صورت عدد بیان می شود. ( هومن، 1384)
اعتبار یا پایایی یک آزمون به درجۀ ثبات، هماهنگی، قابلیت اعتماد، قابلیت تکرار، پیش بینی پذیری و دقت آن گفته می شود.معنای دیگر اعتبار، همسانی درونی آزمون است و مفهوم آن این است که سؤالهای آزمون تا چه اندازه با یکدیگر همبستگی متقابل دارند. اگر ضریب اعتبار درونی آزمون کم باشد، بدان معناست که سؤالای مختلف آزمون، متغیر واحدی را اندازه گیری نمی کنند. از جمله روشهای تعیین پایایی روش دونیمه کردن است. در این روش نمره های نیمی از آزمون را با نمره های نیم دیگر مقایسه می کنند. روش دیگر کودر- ریچارد سون است. کودر و ریچارد سون، روشهایی را ابداع کرده اند که با استفاده از این روش ها، می توان متوسط ضریب اعتبار آزمون را که بر اساس ضرایب همبستگی دو نیمه های آن از طریق همۀ روشهای ممکن دو نیمه کردن آزمون بدست می آید برآورد کرد. یکی از محاسن این روش آن است که برآورد ضریب اعتبار آزمون با صرف وقت کمتری امکان پذیر است. ضریب محاسبه شده با این روش، ثبات و همسانی درونی آزمون را نشان می دهد.. کرونباخ برای برآورد همسانی آزمونها یا مقیاس هایی که پاسخ های درست یا غلط ندارند (پاسخهای پیوستاری)، بر اساس روش کودر ریچاردسون فرمول دیگری برای برآورد اعتبار پیشنهاد کرد که به آن روش آلفای کرونباخ می گویند. (فتحی آشتیانی، 1388)
مقصود از روایی آزمون ، مناسب بودن، با معنا بودن و مفید بودن استنباطهای خاصی است که از روی نمرۀ آزمون به عمل می آید. به عبارت دیگر روایی به معنی آن است که آیا یک ابزار سنجش آنچه را که در نظر دارد می سنجد یا خیر؟ (فتحی آشتیانی، 1388) روان شناسان از چند نوع روایی استفاده می کنند که از جملۀ آنها روایی ظاهری، محتوا، پیش بین، همزمان و سازه است. روایی ظاهری یا صوری یعنی اینکه مواد یا سؤالهای آزمون باید از نظر ظاهر در رابطه با موضوعی باشند که آزمون برای اندازه گیری آن تهیه شده است. روایی محتوا یعنی اینکه آزمون باید ارتباط کامل با کل زمینۀ مورد نظر داشته باشد.(گنجی، 1370) روان شناسان برای تعیین روایی محتوا، هر یک از مواد آزمون را ارزیابی می کنند، برای اینکه ببیند آیا این مواد با آنچه آزمون قرار است اندازه گیری کند مربوط می شود یا خیر. روایی همزمان، رابطۀ همزمان بین آزمون تهیه شده را با آزمونی که در گذشته روایی آن تعیین شده است، مشخص می کند. هر اندازه همبستگی بین این دو آزمون بیشتر باشد می گویند آزمون جدید از روایی بیشتری برخوردار است. روایی سازه نیز به توانایی آزمون در اندازه گیری سازه، یعنی مؤلفۀ فرضی یا نظری رفتار، مثل یک صفت یا انگیزه، مربوط می شود. (فتحی آشتیانی، 1388) روایی سازه بیشتر از روایی محتوا جنبة نظری دارد. بنابر تعریف، یك آزمون در صورتی دارای روایی سازه است كه نمرات حاصل از اجرای آن به مفاهیم یا سازه های نظریة مورد نظر مربوط باشند. برای مثال، یك آزمون یا پرسشنامة اضطراب در صورتی دارای روایی سازه است كه نمرات حاصل از آن به سازه هایی كه در نظریة های اضطراب آمده اند ارتباط داشته باشد.(بیابانگرد، 1384) یكی از راههای تعیین روایی سازه تحلیل عوامل است. تحلیل عوامل یك روش پیشرفتة آماری است كه از طریق آن تعداد و ماهیت متغیرهایی را كه یك آزمون اندازه می گیرد، مشخص می كنند. این روش روابط درونی داده های مورد تحلیل را تعیین می كند و برای ایجاد سهولت، متغیرها را به خوشه ها یا عوامل كاهش می دهد. بعد این خوشه ها یا عوامل را با توجه به آنچه به وسیلة سؤالهای آزمون اندازه گیری می شوند، نامگذاری می كنند. بنابراین، یك آزمون را می توان بر حسب عواملی كه آن را تشكیل می دهند نامگذاری كرد. برای مثال، اگر یك آزمون برای اندازه گیری سازة آفرینندگی درست شده است، تركیب عاملی آن آزمون باید نشان دهندة عوامل آفرینندگی در آن آزمون باشد. .(بیابانگرد، 1384)
نرم یا هنجار عبارت است از حد متوسط حالات، معلومات، یا خصیصۀ افرادی که در یک آزمون شرکت داشته اند و تعداد حالات، معلومات یا خصایص افراد دیگر را می توان با آن سنجید تا مشخص شود که فرد در مقایسه با افراد متجانس و مشابه خود در چه وضعیتی قرار دارد. به عبارت ساده تر میانگین نمرات گروه مرجع را نرم می گویند. (دالبرگ و همکاران .ترجمۀ کرمی و درودی، 1387)
1- 6 ) تعاریف عملیاتی:
نوجوان: دانش آموزی که در مقطع قبل از دیپلم و روزانه تحصیل می کند.
رضایت از ارتباط نوجوان با والدین : حداقل فاصله میان نظر و انتظار نوجوان در هر مورد سؤال شده.
پایایی: جهت سنجش پایایی آزمون از دوروش زیر استفاده می گردد:
1- دونیمه کردن آزمون و سنجش همبستگی سوالات با فرمول اسپیرمن – براون.
2-روش آلفای کرونباخ، که جهت تعیین پایایی پرسشنامه هایی با مقادیر مختلف پاسخ استفاده می شود.
روایی: سنجش روایی نیز به سه صورت زیر مورد ارزیابی قرار می گیرد:
1- تایید روایی محتوا با نظر متخصصان امور نوجوانان.
2- روایی سازه با استفاده از ماتریس همبستگی و تحلیل عوامل.
3- روایی همزمان با استفاده از تعیین همبستگی با مقیاس رابطۀ ولی- فرزندی.
وارد کردن فصلی درباره اختلال وسواس فکری-عملی و اختلالات مربوط به آن در DSM-5، شواهد روز افزون را در مورد ارتباط اختلالات وسواس فکری- عملی، بدریخت انگاری بدن، اختلال احتکار، اختلال وسواس کندن مو و اختلال وسواس کندن پوست را با یکدیگر از لحاظ دامنه تاییدکننده های تشخیصی، به علاوه فایده بالینی دسته بندی این اختلالات در فصلی واحد را منعکس می کند. متخصصان بالینی ترغیب شده اند که این اختلالات را در افرادی که یکی از آنها را نشان می دهند بررسی کنند و از همپوشی بین آنها آگاه باشند. در عین حال، تفاوت های مهمی در تاییدکننده های تشخیصی و روش های درمان در این اختلالات وجود دارند. از این گذشته بین اختلالات اضطرابی و برخی از وسواس های فکری- عملی و اختلالات مربوط روابط نزدیکی وجود دارد که در توالی فصل های DSM-5 انعکاس یافته است، به طوری که وسواس فکری- عملی و اختلالات مربوط بعد از اختلالات اضطرابی منظور شده است.
مدل های شناختی در مورد OCD،باورهای ناسازگارانه را در سبب شناسی و حفظ این اختلال شناسایی کرده اند.یک باور دیگری که تصور می شود در اختلال وسواسی- فکری عملی اساسی باشد عدم تحمل بلا تکلیفی است.عدم تحمل بلاتکلیفی یک ویژگی است که به وسیله باورهای منفی در مورد عدم اطمینان و پی آمدهای آن و باورها در مورد توانایی برای مقابله کردن با عدم اطمینان تعریف می شود.کارگروه تخصصی شناخت های اختلال وسواسی فکری- عملی عدم تحمل بلا تکلیفی را به عنوان باورها در مورد ضرورت مطمئن شدن در مورد توانایی برای مقابله با تغییر غیر قابل پیش بینی و در مورد عملکرد مناسب در موقعیت هایی که ذاتاً مبهم هستند تعریف کرده است.افرادی که عدم تحمل بلاتکلیفی را تجربه می کنند.ممکن است به شرایط عدم اطمینان با اجتناب از آن یا با مشکل در عملکرد پاسخ دهند.کرون(1989)مدلی برای توجیه عدم تحمل بلاتکلیفی در بیماران وسواسی را پیشنهاد کرده است.در این مدل بیان شده است که عدم تحمل بلاتکلیفی به گوش به زنگی برای اطمینان و قطعیت منجر می شود که به نوبه خود به برانگیختگی هیجانی منفی منجر می شود.بنابراین افراد سعی می کنند از شرایط مبهم و بلاتکلیفی اجتناب بکنند تا اینکه برانگیختگی هیجانی انزجاری و احساسات منفی که عدم اطمینان و بلاتکلیفی به وجود می آورد را تجربه نکنند و در نتیجه ممکن است از عملکرد مناسبی برخوردار نباشند.به طور خلاصه مدل کرون فرض می کند که گوش به زنگی به بلاتکلیفی و پردازش بلاتکلیفی علاوه بر واکنش هیجانی به بلاتکلیفی اضطراب را تولید می کند زمانی که باورهای منفی در مورد پیامدهای بلاتکلیفی وجود دارند.هر دو گوش به زنگی برای محرک های تحریک آمیز و اجتناب به عنوان عوامل نگهدارنده اضطراب و اختلالات وسواسی فکری-عملی اثبات شده اند(موگ و براگلی1998).
عدم تحمل بلا تکلیفی از جمله عواملی هست که در اختلالات دیگر نیز نظیر اختلالات اضطرابی و افسردگی نیز مشاهده شده است .(کرون ،1996).
بنابراین به نظر می رسد که عدم تحمل بلا تکلیفی مختص یک اختلال نیست. از آنجایی که در DSM-5 اختلالات بدریختی بدن، احتکار، وسواسی کندن مو و وسواسی کندن پوست نیز به همراه اختلالات وسواسی طبقه بندی شده اند این سوال مطرح می شود که آیا ابعاد شناختی نظیرنیاز برای کنترل افکار و کمال گرایی (که جزء مولفه های باورهای وسواسی میباشند) و عدم تحمل بلاتکلیفی که در اختلالات وسواسی مشاهده می شود در سایر اختلالاتی که در این مقوله قرار دارند نیز دیده می شود یا نه.
در سال های اخیر نظریه های فراشناختی به عنوان یک دیدگاه به طور بالقوه مفید برای گسترش دادن مدل های شناختی رفتاری رایج برای اختلالات خلقی و اضطرابی مطرح شده اند.مدل فراشناختی که توست ولز ومتیوز(1996)پیشنهاد شده است جنبه های مختص هر اختلال،ارزیابی ها و باورها را با فرآیند شناختی مختلفی که بر پردازش اطلاعات تاثیر می گذارد و عمل تفکر را تعدیل می کند ترکیب می نماید. به طور اختصاصی فراشناخت به باورها یا نگرش های مثبت و منفی که افراد در مورد افکار و حالات درونی خود دارند اشاره می کند که به طور مستقیم بر برنامه ها و تمایل برای عمل تاثیر می گذارند.در حالی که تصور بر این است که فراشناخت ها در کل جنبه نرمال پردازش شناختی است اما آنها ممکن است پردازش کژکاری که در بسیاری از اختلالات هیجانی مشاهده می شوند را نیز حفظ کنند(پاپاجیو،جیو و ولز2003).برای مثال فراشناخت ها می توانند به تفکر نامتناسب با خلق منجر شوند و بر تخصیص توجه تاثیر بگذارند و همچنین ممکن است باعث شوند فرد بر نگرانی یا رفتارهای خنثی سازی به عنوان یک راهبرد مقابله ای تکیه کند.در واقع پنج نوع فراشناخت فرض شده است که در اختلالات هیجانی نقش کلیدی را ایفا می کنند که این پنج فراشناخت شامل:1)اطمینان شناختی به توانایی های توجه و حافظه خود2)باورهای مثبت در مورد نگرانی3)خودآگاهی شناختی که توجه را به فرآیندهای تفکری متمرکز می کند4)باورهای منفی در مورد افکار مرتبط با کنترل ناپذیری و خطر5)باورها در مورد نیاز برای کنترل(ولز وکارترایت، هاوتون2004).(ولز و متیوز 1996).مدل های فراشناختی هم برای اختلالات اضطرابی و هم برای اختلالات خلقی مطرح شده اند و سطوح بالایی از فراشناخت های منفی در انواع شرایط روانپزشکی اثبات شده است(کوچی و همکاران2012 موریتس و همکاران2010).برای مثال نظریه های فراشناختی فرض می کنند که نگرانی مرضی در اضطراب و تفکر نشخوار در افسردگی به وسیله ارزیابی مثبت و منفی در مورد نگرانی(یعنی فراشناخت ها)تقویت می شوند.این نظریه ها به وسیله مطالعاتی که نشان می دهد تمایل به نگرانی با باورهای مثبت و منفی در مورد نگرانی ارتباط دارند و تفکر نشخوار را در افسردگی به وسیله باورهای منفی در مورد نگرانی میانجی گری می شوند تایید می شوند(پاپاجیو،جیو و ولز2003).همچنین تصور بر این است که فرآیندهای فراشناختی بیان گر یک جنبه مرکزی اختلال وسواسی فکری-عملی به شمار می آیند.حتی قبل از کار ولز و همکاران راکمن وسالکووس کیس نقشی که افکار در مورد افکار(یعنی فراشناخت ها)در ایجاد و حفظ نشانه های وسواسی را ایفا می کنند را روشن کرده بودند.برای مثال نظریه شناختی-رفتاری کلاسیک در موردOCDرابطه بین سوءتعبیر افکار(یعنی یک فراشناخت)و تشدید افکار مزاحم و همچنین احتمال اینکه افراد به تشریفات وسواسی به عنوان یک راهبرد مقابله ای متوسل می شوند را توصیف می کند.بعلاوه تحقیقات اثبات کرده است که فراشناخت ها(برای مثال این باور که افکار باید کنترل شوند)با شناخت های غیر فراشناختی دیگر(برای مثال مسئولیت اغراق آمیز و کمال گرایی)تلفیق می شوند و در سبب شناسی نشانه های اختلال وسواسی نقش مهمی را ایفا می کنند. با توجه به مدل فراشناختی اختصاصی که توسط ولز (1997) مطرح شده است سطوح بالایی از فراشناخت ها با نشانه های وسواسی هم در جمعیت بالینی و هم در جمعیت غیر بالینی گزارش شده است.به ویژه به نظر می رسد که بیماران دارای اختلال وسواسی فراشناخت های خاصی را گزارش می کنند که شامل سطوح بالا از باورهای منفی در مورد نگرانی (در مورد خطر و کنترل ناپذیری افکار)و نیاز برای کنترل افکار علاوه بر سطوح پایین از اطمینان شناختی(کوچی و همکاران2012). باورهای تلفیق افکار در مورد نیاز برای انجام تشریفات یا الگوهای رفتاری و باور در مورد ملاک ها برای خاتمه دادن این تشریفات و الگوهای رفتاری در ارتباط با نشانه های وسواسی تاکید شده اند( سالم و همکاران 2010).همچنین نشان داده شده است که فرا شناخت ها در طی درمان برای OCD تغییر می کنند و نمرات نشانه هایOCD پس از درمان را پیش بینی می کنند. بنابراین می توان تصور کرد که فراشناخت نیز در اختلالات طیف وسواسی قابل رویت باشد.
براساس مطالب فوق می توان نتیجه گرفت که مدل های فراشناختی و مدل های شناختی(مسئولیت)یک ایده مشترک دارند که ویژگی اصلی اختلال وسواسی فکری-عملی تفسیر منفی از افکار مزاحم است.اما بین این مدل ها تفاوت های مهم نیز وجود دارد نظیر تاکیدی که به انواع باورها داده می شود.مدل مسئولیت بر سازه مسئولیت اغراق آمیز به عنوان مولفه شناختی مرکزی که مشکلات وسواسی را بوجود می آورد تاکید دارد (سالکووس کیس 1985). مسئولیت به عنوان این باور که فرد دارای قدرت برای ایجاد یا جلوگیری از پیامدهای منفی می باشد تعریف شده است. این پیامدها ممکن است واقعی باشند یعنی اینکه در زندگی واقعی یا حداقل در سطح اخلاقی واقعیت داشته باشند.
سالکوو کیس و همکاران (2000) مقیاس نگرش به مسئولیت را برای ارزیابی سازه مسئولیت طراحی کرده اند. سازه مسئولیت عمدتاً به باورهای فراشناختی یعنی باورها در مورد افکار اشاره نمی کند. بعلاوه آن به یک تمایز انواع مختلفی از باورهای فراشناختی اشاره ندارد.
از طرف دیگر مدل فراشناختی بر باورها در مورد اهمیت، معنی و قدرت افکار و باور در مورد نیاز برای کنترل افکار و انجام الگوهای رفتاری تاکید می کند. در این مدل مسئولیت بیشتر به عنوان پیامد باورهای فراشناختی در مورد افکار در نظر گرفته می شود که در تبیین مشکلات وسواسی چندان نقشی ندارد.
در پژوهش توست جی ویلیام،ولز وکارترایت – هاوتون (2004). نشان داده شد که باورهای فراشناختی نشانه های وسواسی را پیش بینی می کند اما مسئولیت نقشی در پیش بینی نشانه ها را نداشت. این یافته حاکی از این است که مسئولیت ممکن است یک ویژگی باورهای فراشناختی در زمینه افکار وسواسی باشد. در پژوهش حاضر نقش باورهای فراشناختی و شناخت ها در نشانه های اختلالات مرتبط با وسواسی مورد بررسی قرار خواهد گرفت. از آنجایی که اختلالات بد ریختی بدن، احتکار ، وسواسی مو کنی و وسواس کندن پوست به همراه اختلال وسواسی فکری و عملی در یک مقوله قرار گرفته اند به نظر می رسد که باورهای فراشناختی و شناخت هایی که در اختلال وسواسی مشاهده شده است ممکن است در سایر اختلالاتی که در این مقوله قرار گرفته اند نیز مشاهده شود.بنابراین هدف پژوهش حاضر بررسی نشانه های وسواسی ، باورهای وسواسی و ابعاد شناختی و فراشناختی مرتبط با آن با ویژگی های اختلال بد ریخت انگاری بدن و احتکار می باشد.
اکنون سوال اصلی این است که چه میزان از افراد تحت بررسی نشانه های ویواسی- جبری، بدریخت انگاری بدن و احتکار را نشان می دهند و آیا بین نشانه های بدریخت انگاری بدم و احتکار با باورهای وسواسی، عدم تحمل بلاتکلیفی و باورهای فراشناختی رابطه وجود دارد؟
وسواس فکری- عملی با کیفیت پایین زندگی به علاوه سطوح بالای اختلال اجتماعی و شغلی ارتباط دارد. اختلال در چند زمینه متفاوت زندگی روی می دهد و با شدت نشانه ارتباط دارد. اجتناب از موقعیت هایی که می توانند وسواس های فکری و وسواس های عملی را راه اندازی کنند نیز می تواند عملکرد را به شدت محدود کند. در کنار این موارد اختلال احتکار نیز موجب به هم ریختگی فعالیت های اساسی، مثل حرکت کردن در خانه، آشپزی، نظافت، بهداشت شخصی، و حتی خوابیدن را مختل می شود. اسباب و اثاثیه ممکن است شکسته باشند، و تسهیلات زندگی مانند آب و برق ممکن است قطع شده باشند، به طوری که دسترسی برای تعمیرات ممکن است دشوار باشد. کیفیت زندگی اغلب به طور قابل ملاحظه ای معیوب است. در موارد شدید، ذخیره کردن می تواند فرد را در معرض خطر آتش سوزی، زمین خوردن(مخصوصا در افراد سالخورده)، بهداشت نامناسب، و مخاطرات دیگر برای سلامتی قرار دهد. اختلال ذخیره کردن با اختلال شغلی، سلامت جسمی نامناسب، و استفاده زیاد از خدمات اجتماعی ارتباط دارد. روابط خانوادگی اغلب تحت فشار زیاد قرار دارند. تعارض با همسایگان و مقامات محلی متداول است، و بخش قابل ملاحظه ای از افراد مبتلا به اختلال ذخیره کردن شدید، درگیر اقدامات قانونی پس گرفتن ملک بوده اند و شماری از آنها سابقه پس گرفتن ملک داشته اند. با وجود این چون این اختلال به صورت یکی از الگوهای وسواس در نظر گرفته می شد،مطالعه ای برای پیامدهای کارکردی آن در ایران صورت نگرفته است ولی آنچه به نظر می رسد، این اختلال می بایست کمی متفاوت از کشورهای دیگر در ایران خود را بروز دهد. در مورد اختلال بدریخت انگاری بدن نیز می توان گفت تقریبا تمام افراد مبتلا به این اختلال، به علت نگرانی های مربوط به ظاهرشان، دچار اختلال عملکرد روان- اجتماعی می شوند. این اختلال می تواند از متوسط(مثل اجتناب از برخی موقعیت های اجتماعی) تا شدید و ناتوان کننده( مثل کاملا خانه نشین شدن) گسترش داشته باشد. به طور متوسط، عملکرد روانی- اجتماعی و کیفیت زندگی به طور چشمگیری نامناسب است. نشانه های اختلال بدریخت انگاری بدن شدیدتر با عملکرد و کیفیت زندگی نامناسب تر ارتباط دارند(انجمن روانپزشکی آمریکا،2013). ربیعی و همکاران(1388)، در یک نمونه ایرانی نشان دادند که اختلال بدریخت انگاری بدن با وسواس فکری-عملی رابطه معناداری دارد(ربیعی،1393).
راهنمای تشخیصی و اماری اختلالات روانی(DSM-5)اختلالات وسواس،بدریخت انگاری بدن،احتکار، وسواس کندن مو،و وسواس کندن پوست را باهم دریک طبقه مطرح کرده است این کار نتیجه پژوهش های بیست ساله ای است، که اشاره به آن دارند که این اختلالات از لحاظ مبانی نورولوژیکی و پاسخدهی به درمان اشتراکات فراوانی با هم دارند.با انجام پژوهش درمورد عوامل شناختی و فراشناختی مرتبط با این اختلالات و شناسایی مولفه های شناختی و فراشناختی بین آنها می توان مدل های شناختی و فراشناختی با تاکید برنقایص شناختی و فراشناختی مشترک برای تبیین ماهیت این اختلالات طراحی نمود . ازین لحاظ می توان گفت این تحقیق در مرتبه اول از اهمیت نظری و بنیادی برخوردار می باشد.(انجمن روانپزشکی امریکا،2013).
ازطرف دیگر اگر ابعاد شناختی و فراشناختی مشترک مربوط به این اختلالات مرتبط با وسواس آشکارشوند، می توان از این اشتراک شناختی در طراحی مداخلات برای بهبود افراد دارای این اختلال ها یاری جست. بنابراین تحقیق حاضر اهمیت بالینی و مداخله ای خود را نشان می دهد و نتایج چنین تحقیقاتی کاربردهای بالینی جدیدی را خواهد گشود.
1-تعیین درصد افرادی که نشانه های وسواس را گزارش می کنند
2-تعیین درصد افرادی که نشانه های بدریخت انگاری بدن را نشان می دهند
3-تعیین درصد افرادی که نشانه های احتکار را نشان می دهند
4-تعین ابعاد شناختی مرتبط با نشانه های وسواس،بدریخت انگاری بدن واحتکار
5-تعین باورهای فراشناختی مرتبط با نشانه های وسواس،بدریخت انگاری بدن واحتکار
6 -تعیین نشانه های وسواسی، شناخت ها و فراشناخت هایی که نشانه های بدریخت انگاری بدن را پیش بینی می کند
7-تعیین نشانه های وسواسی، شناخت ها و فراشناخت هایی که نشانه های احتکار را پیش بینی می کند
1-چند درصد از افراد نمونه بدریخت انگاری بدن واحتکار را گزارش می کنند؟
1-بین نشانه های بدریخت انگاری بدن و ابعاد نشانه های وسواسی رابطه وجود دارد
2-بین نشانه های بدریخت انگاری بدن و باورهای وسواسی رابطه وجود دارد
3-بین نشانه های بدریخت انگاری بدن وعدم تحمل بلاتکلیفی رابطه وجود دارد
4-بین نشانه های بدریخت انگاری بدن و باورهای فراشناختی رابطه وجود دارد
5-بین نشانه های احتکار و ابعاد نشانه های وسواسی رابطه وجود دارد
6-بین نشانه های احتکار و باورهای وسواسی رابطه وجود دارد
7-بین نشانه های احتکار و عدم تحمل بلاتکلیفی رابطه وجود دارد
8-بین نشانه های احتکار و باورهای فراشناختی رابطه وجود دارد
9- نشانه های وسواسی، شناخت ها و فراشناخت ها نشانه های بدریخت انگاری بدن را پیش بینی می کند
10- نشانه های وسواسی، شناخت ها و فراشناخت ها نشانه های احتکار را پیش بینی می کند
OCD با وجود وسواس های فکری و یا وسواس های عملی مشخص می شود. وسواس های فکری افکار، امیال، یا تصورات عود کننده و مداوم هستند که به صورت مزاحم و ناخواسته تجربه می شوند. در حالی که وسواس های عملی رفتارها یا اعمال ذهنی مکرر هستندکه فرد احساس می کند در پاسخ به وسواس فکری یا بر طبق مقرراتی که باید با قاطعیت اجرا شوند، وادار به انجام دادن آنها می شود. برخی دیگر از وسواس های فکری- عملی با اشتغال های ذهنی و رفتارها یا اعمال ذهنی مکرر در پاسخ به این اشتغال های ذهنی، مشخص می شوند( انجمن روانپزشکی آمریکا، 2013).
در این پژوهش نشانه های وسواسی-جبری توست مقیاس ابعاد وسواس فکری-عملی که یک شاخص 20سوالی منطبق با DSM-5 میباشد که شدت چهار بعد علائم OCD را که بصورت علمی تایید شده است را ارزیابی میکند: آلودگی، مسئولیت برای آسیب و اشتباهات، تقارن و نظم و ترتیب، و افکار غیر قابل قبول (ماتکس-کلز و همکاران، 2005؛ مکی و همکاران، 2004؛ انجمن روانپزشکی آمریکا، 2013-2012) سنجیده می شود.