امروزه افسردگی واژهای شناخته شده اما مسالهای چالش برانگیز در عرصه ی بهداشت روانی است. اختلال افسردگی؛ یكی از شایع ترین و ناتوان کننده ترین اختلال روانپزشكی است(بایلینگ و همکاران، 2006؛ ترجمه خدایاری فرد و عابدینی، 1389، ص303) كه در صورت عدم درمان، آسیبهای روانی و عوارض اجتماعی و اقتصادی بسیاری را برای این قبیل بیماران ایجاد میكند. از علایم اصلی افسردگی، خلق افسرده و فقدان علاقه و لذّت است. از میان انواع افسردگی ها، اختلال افسردگی اساسی، از رایج ترین انواع افسردگی است كه برحسب یك یا چند دوره ی افسردگی مشخص می شود. افسردگی اساسی در مقایسه با دیگر بیماری های پزشکی و اختلالهای روانی چهارمین علت سپری شدن عمر افراد همراه با بیماری است و پیش بینی می شود در سال 2020 دومین علت این مشکل باشد(مورای و لوپز، 1997). گزارش سازمان جهانی بهداشت نیز حاکی از افزایش دامنهی شیوع افسردگی در میان ملل درحال رشد است(به نقل از اکبری، 1387، ص212). از طرفی، افراد مبتلا به اختلال افسردگی اساسی با مسائل و مشکلات فراوانی دست به گریبان هستند. فقدان احساس لذّت، گوشه گیری اجتماعی، عزت نفس پایین، ناتوانی در تمركز حواس، تغییر در كاركردهای زیستی مانند خواب و اشتها و شكایت های جسمانی از جمله مواردی هستند كه در اختلال افسردگی مشاهده می شوند(کاپلان، سادوک؛ ترجمه فرزین رضاعی، 1389، ص 87).
به رغم مشکلات فراوانی که افراد مبتلا به اختلال افسردگی با آن درگیر هستند، خوشبختانه در سال های اخیر روش های درمانی مختلفی برای درمان و بهبود افسردگی اساسی بکارگرفته شده است. به ویژه شواهد درحال رشدی وجود دارد كه نشان دهنده ی کارآیی روش گروه درمانگری شناختی- رفتاری در بهبود اختلال های روانپزشکی از جمله افسردگی است. در روش شناختی- رفتاری به شیوه ی گروهی، هم قرارگرفتن فرد در گروه باعث افزایش آگاهی بیمار در باره ی خود، در اثر تعامل با سایر اعضا و دریافت بازخورد از آنها می شود، و هم به ارتقای مهارت های بین فردی، اجتماعی و انطباق افراد با محیط كمك می كند(اسپیرا و رید، 2000).
همچنین، از آنجا که اختلال افسردگی می تواند برخاسته از افکار منفی و شناخت های معیوب باشد، امروزه روان درمانگران شناختی- رفتاری تأثیر باورها و تفكّرات فرد را در ایجاد انواع مسائل روان شناختی مهم می دانند. آنها معتقدند كه بیشتر اختلال ها از جمله افسردگی، برآمده از شناختهای معیوب هستند، به این معنی که وقایع به خودی خود تعیین كننده احساسات ما نیستند، بلكه معانی كه ما به آنها نسبت می دهیم، نقش تعیین كننده را دارند. در مورد اثر بخشی درمان افسردگی، در یک مطالعه ی فراتحلیلی، با مقایسه ی روش درمان شناختی– رفتاری و درمان های دیگر، نشان داده شد که با وجود مزیّت دارو درمانی به جهت هزینه کمتر و پاسخ سریع تر به علائم جسمانی و خلقی، درمان شناختی- رفتاری تأثیر عمیق تری بر ساختار شخصیت و نظام پردازش شناختی و هیجانی بیمار از خود باقی می گذارد(صولتی دهکردی، 1391، ص491).
از طرف دیگر، اختلال افسردگی منشأ هیجانات، افكار، و عملكرد جسمانی متعددی است که با درجات متفاوتی از احساسات گوناگون از جمله احساس تنهایی همراه است(فریدونی و همکاران، 1391، ص99). احساستنهایی؛ تجربهای ذهنی و آزار دهنده است كه گویای كاستیها و كمبودهایی در پیوندهای عاطفی و اجتماعی میان فردی است. چیره شدن بر احساس تنهایی بیآنكه تماس دائمی و منظمی با دیگران داشته باشیم كاری بسیار دشوار است. افراد دچار تنهایی، بیشتر فرصت ارتباط های اجتماعی را از دست میدهند، زیرا گرایشی به انجام این كار ندارند(دیوریو ،2003؛ به نقل از عابدینی نسب، 1383). احساس تنهایی زمانی بوجود می آید که بین روابط اجتماعی موجود فرد، ناهمخوانی های زیادی وجود داشته باشند. پژوهشگران دو نوع احساس تنهایی را مشخص کرده اند: تنهایی اجتماعی که در نتیجه ی احساس عدم عضویت در یک گروه و نداشتن فعالیت های مشترک با دیگران ایجاد می شود، و تنهایی عاطفی که نتیجه ی دوری و طرد شدگی از سوی دیگران است. اگرچه تنهایی اجتماعی و عاطفی از نیازهای متفاوتی سرچشمه میگیرند، افراد تنها؛ چه تنهایی شان از نوع اجتماعی باشد یا عاطفی، از عزت نفس پایین رنج می برند و اغلب ناخشنود و افسرده هستند(کلنیکه؛ ترجمه شهرام محمد خانی، 1391، ص178).
از بین متغیرهای شناختی دیگری که در تبیین اختلال افسردگی مطرح می باشد، خودکارآمدی عمومی است. تحقیقات متعدد نشان داده اند که خودکارآمدی پایین با نشانه های افسردگی ارتباط دارد(پیربازاری و ملکی،1390، ص26). خودکارآمدی اساساً یک مفهوم مهم در نظریه ی شناخت- اجتماعی بندورا است و به مفهوم اعتقاد فرد به توانایی پاسخ دادن به یک موقعیت خاص است. به این معنی که، انتظارات کارآمدی، برانتخاب های افراد، امید، سطح تلاش و پایداری، مقاومت در برابر سختی ها و مشکلات و آسیب پذیری آنان به افسردگی تأثیر می گذارد. از دیدگاه نظریه پردازان شناختی- اجتماعی، کسانی که در برابر فشارهای روانی کارآمد هستند، احتمال آسیب پذیری شان در برابر فشارهای روانی و بدکارکردی اجتماعی کمتر است و برعکس(بندورا، 1995). در این زمینه، تحقیقات مختلف نشان داده است به کارگیری روش های شناختی- رفتاری قادر است عزت نفس و احساس کارآمدی بیماران روانی را تحت تأثیر قرار دهد. زیدنر و متیوز(2003) در پژوهش خود به این یافته رسیدند که افرادی که احساس کارآمدی آنها افزایش می بابد، با ثبات بوده و از سلامت جسمانی و روانی بیشتری نیز برخوردار میشوند. از آنجا که خودکارآمدی پایین با نشانه های افسردگی ارتباط دارد(پیربازاری و ملکی،1390، ص26). به همین دلیل، فرایندهای درمانهای شناختی- رفتاری با راهبردهای مرتبط با فعال سازی و احساس کارآمدی شروع می شود. از طرفی، در مدل درمانگری شناختی– رفتاری تجارب افراد افسرده به تشکیل فرضها یا طرحوارههایی درباره خویشتن و جهان میانجامد و طرحواره های فرضی بر سازمان بندی ادراکی و کنترل و ارزیابی رفتار تأثیر و منجر به افسردگی می گردند(هاوتون و همکاران، 1989؛ ترجمه قاسم زاده، 1383، ص226). بنابراین، با مرور پیشینهی نظری، اکنون این پرسش اساسی مطرح می گردد كه آیا گروه درمانی شناختی– رفتاری به شیوهی گروهی برکاهش احساستنهایی و افزایش خودکارآمدی عمومی بیماران مبتلا به افسردگی اساسی مؤثر است؟
اهمیت و ضرورت پژوهش
یکی از مهم ترین نعمتها، نعمت تندرستی و سلامت است که میتواند در موفقّیت انسان عاملی مهم باشد. یک جامعه نیز، تنها زمانی قادر خواهد بود راه ترقّی و تکامل را طی کند که متشکل از افرادی سالم و بانشاط باشند. در این رابطه، اختلال افسردگی، یکی از مشکلات ناتوان کننده و رایجی است که حرکت پویا و با نشاط افراد را در زندگی سلب می کند. سیلیگمن(1992)، افسردگی را به عنوان سرماخوردگی روانی می شناسد. این تشبیه به خاطرشیوع فراوانی این اختلال روانی است. نماد بارز افسردگی، کاهش عزت فردی است. با توجه به وسعت میزان افسردگی در جامعه و اخباری که هر روز در رسانه های جمعی از افسردگی منتشر می شود، چنین استنباط میگردد که کار تحقیقی و پژوهش بیشتر در این حوزه، از اهمیت و ضرورت بسزایی برخوردار است.
یافته های پژوهشی نشان می دهد که حدود پنجاه درصد از بیمارانی که دچار نخستین دوره ی اختلال افسردگی اساسی هستند، پیش از آنکه دوره ی اول شناسایی شود، علایم چشمگیری از افسردگی داشته اند. نخستین دوره ی افسردگی در پنجاه درصد از بیماران، بیش از چهل سالگی روی میدهد، و اگر دیرتر شروع شود با فقدان سابقهی خانوادگی اختلالات خلقی، اختلال شخصیت ضد اجتماعی، و سوء مصرف الکل همراهی دارد. هرچند مطالعات نشان داده است که اثر بخشی شناخت درمانی با دارو درمانی مساوی است؛ اما در اکثر این مطالعات معلوم گردیده است که عوارض آن کمتر از دارو درمانی است؛ و در پیگیری، نتایجی بهتر از دارو درمانی داشته است(به نقل از قاسم زاده، 1383، ص230). در این زمینه، بک و همکاران(1979) توصیه می کنند که درمانهای متداول مانند بستری کردن و استفاده از دارو فقط در موارد بسیار شدید یعنی مواردی که خطر خودکشی در افراد افسرده بالا است، بکار رود.
منابع تحقیقی فراوان بر این نکته تأکید دارند که در افراد مبتلا به اختلال افسردگی اساسی، علاوه بر نشانههای بیعلاقگی، بیاشتهایی و بیخوابی، تغییرات روانی- حركتی مانند بی قراری، ناتوانی در نشستن، به این طرف و آن طرف رفتن و به هم فشردن دست ها یا كندی مانند كندی گفتار و حركات بدن نیز در افراد افسرده مشاهده میشود. همچنین، شخص ممكن است خستگی مداوم بدون فعالیت جسمانی را گزارش كند. احساس گناه و بی ارزشی در دوره ی افسردگی اساسی ممكن است شامل ارزیابی های منفی و غیر واقعی از ارزش خود یا اشتغال ذهنی با احساس گناه یا نشخوار ذهنی با شكست های جزیی گذشته باشد. این قبیل افراد رویدادهای معمولی و كم اهمیت روزمره را شواهدی دال بر كاستی های شخصی دانسته و رویدادها ر اسوء تفسیر می كنند. بسیاری از افراد افسرده نیز که در توانایی تفكّر، تمركز، یا تصمیم گیری مشكل دارند، احتمال دارد به آسانی دچار حواس پرتی شوند یا مشكل حافظه داشته باشند. در اكثر موارد ممكن است افكار مربوط به مرگ، اندیشه هایی درباره ی خودكشی یا اقدام به خودكشی در این افراد وجود داشته باشد. اگرچه فراوانی، شدت و مهلك بودن این افكار نیز در نوسان است(کاپلان و سادوک، 2007، ص107).
به دلیل اهمیت اختلال افسردگی اساسی، امروزه در بین درمان های مطرح برای مقابله با آن، شناخت درمانی به صورت گروهی از اهمیت بیشتری برخوردار می باشد و به عنوان یك مداخله كم هزینه و كوتاه مدت به عنوان درمان انتخابی این اختلال به شمار می رود. از طریق شناخت درمانی، تفكر منطقی در فرد شكل می گیرد و به بیمار كمك می كند كه با افكار خود به گونه ای متفاوت ارتباط برقرار كند و كنترل و آگاهی شناختی قابل انعطافی را گسترش دهد و به این باور برسد كه همیشه برای دیدن چیزها بیش از یك راه وجود دارد. به ویژه، در گروه درمانگری شناختی- رفتاری، که فرد در گروه بدون ترس از تنبه و سرزنش شدن احساسات خود را می شناسد و بر اثر تعلق به گروه، امنیتی در خود احساس می كند. به این وسیله می تواند با نگرانی ها و مشكلاتش مواجه شود و به یافتن راه حل برای آنها بپردازد(ولز و پایاگرجی، 2004، ص25). از سویی، به دلیل اینکه تقریباً دو سوم بیماران افسرده به خودکشی میاندیشند و 10 تا 15 درصد آنها ا ز این طریق به زندگی خود خاتمه می دهند، اهمیت توجه به افسردگی به عنوان یکی از اختلالات مهم روان شناختی بیشتر آشکار می
شود(سادوک و سادوک، 2003؛ به نقل از هاشمی و همکاران، 1389، ص86).
افسردگی، اختلالی است که مؤلفه های شناختی زیادی در تبیین این اختلال مطرح هستند. احساس تنهایی و خودکارآمدی از جمله متغیرهای هستند که بر کیفیت و رشد افسردگی اساسی دخالت داشته و برآن اثر میگذارند. از آنجا که در کشور ما عمدتاً به درمان های دارویی توجه میشود و اهمیت کمتری به درمان های شناختی– رفتاری صورت میگیرد. غالب بیماران افسرده مراجعه کننده به مراکز درمانی و بیمارستان ها، معمولاً پس از مداخلات دارویی ترخیص می شوند. در نتیجه، به واسطه ی تک بعدی بودن درمان و عدم توجه به جنبه های شناخت درمانی، احتمال بازگشت مکرر علائم در این بیماران وجود دارد، لذا این ضرورت احساس می گردد تا با اجرای پژوهش حاضر تأثیرگروه درمانی به شیوه شناختی– رفتاری بر کاهش احساس تنهایی و افزایش خودکارآمدی بیماران مبتلا به افسردگی اساسی بررسی شود. در این راستا، هدف پژوهش حاضر نیز تلاش در زمینه ی كاربرد این شیوه ی درمانی در کاهش احساس تنهایی و افزایش خودکارآمدی بیماران مبتلا به افسردگی اساسی است.
اهداف پژوهش
هدف اصلی: تعیین اثر گروه درمانی به شیوه شناختی– رفتاری بر احساس تنهایی و خود کارآمدی عمومی بیماران مبتلا به افسردگی اساسی.
اهداف فرعی
1- تعیین اثر گروه درمانی به شیوه شناختی– رفتاری بر احساس تنهایی بیماران مبتلا به افسردگی اساسی.
2- تعیین اثر گروه درمانی به شیوه شناختی– رفتاری بر خودکارآمدی عمومی بیماران مبتلا به افسردگی اساسی.
فرضیههای پژوهش
فرضیهی اصلی: اثر گروه درمانی به شیوه شناختی– رفتاری بر احساس تنهایی و خود کارآمدی عمومی بیماران مبتلا به افسردگی اساسی مؤثر است.
فرضیه های فرعی
1- گروه درمانی به شیوه شناختی– رفتاری بر خودکارآمدی عمومی بیماران مبتلا به افسردگی اساسی مؤثر است.
2- گروه درمانی به شیوه شناختی– رفتاری بر احساس تنهایی بیماران مبتلا به افسردگی اساسی مؤثر است.
متغیرهای پژوهش
متغیر مستقل: آموزش و درمان شناختی- رفتاری به شیوه ی گروهی
متغیرهای وابسته: کاهش احساس تنهایی، افزایش کارآمدی عمومی
تعاریف مفهومی و عملیاتی
الف- تعاریف مفهومی متغیرها
– روش درمان شناختی- رفتاری: درمان شناختی- رفتاری ترکیبی از نظریهها و فنون رفتار درمانی و شناخت درمانی است. رویکردهای رفتاری و شناختی هر دو تا حدی از سنت تجربی برآمدهاند و تأکید آن روی افزایش مهارت های شناختی و کاهش فعالیت های شناختی ناسازگارانه میباشد و از تکالیف رفتاری هم برای تغییر رفتار استفاده به عمل میآورد و این روشها با توجه به پیشرفت بیماران در هر جلسه برای آنها بکار گرفته میشود(کرامر، 2009).
منشأ روش درمان شناختی- رفتاری به روش شناخت درمانی بک(1976) بر می گردد که به طور عمده برای درمان افسردگی ابداع شده بود. بر اساس نظریه شناختی بک؛ افراد افسرده به افکار غلط و غیر منطقی می پردازند و همین امر علت اصلی مشکلات آنان است. بنابراین، مهمترین مرحله در روش درمانی بک، کمک به مراجع برای شناخت افکار غلط و تصورات ناسازگارانه ی مولّد مشکل اوست(سیف، علی اکبر؛ 1389.ص369).
– افسردگی: افسردگی عبارت از حالت ناشادی است که تحمل آن برای فرد دشوار بوده و این حالت توأم با اضطراب می باشد(نلسون و همکاران، ترجمه منشی طوسی، 1367، ص 315). یک دوره ی افسردگی اساساً باید دو هفته طول بکشد ، به طوری که تیپیک فرد یا افسرده است یا علاقه ی خود را به اکثر فعالیت ها از دست می دهد . شخصی که تشخیص اختلال افسردگی دریافت می کند باید حداقل 4 علامت از فهرستی که شامل تغییرات در اشتها، وزن ، تغییر در خواب و فعالیت ، فقدان نیرو ، احساس گناه ، مشکلات تفکر و تصمیم گیری و افکار عود کننده مرگ و خودکشی است را دارا باشد(کاپلان، 2003)
– احساس تنهایی: زمانی که بین روابط اجتماعی موجود فرد، ناهمخوانی های زیادی وجود داشته باشند، او احساس تنهایی می کند. تنهایی تجربه ای ذهنی است چرا که متأثر از ارزیابی هایی است که وقتی انتظارات ما از روابط اجتماعی مان برآورده نمی شود، به عمل می آوریم. با توجه به تفسیرهایی که افراد از تجربه تنهایی خود به عمل می آورند، می توان به ذهنی بودن احساس تنهایی پی برد (کلنیکه، ترجمه محمد خانی، 139، ص 179).
خودکارآمدی عمومی: خودکارآمدی عمومی از نظریه شناختی- اجتماعی بندورا است که به باورها یا قضاوتهای فرد به توانائیهای خود در انجام وظایف و مسئولیت ها اشاره دارد و مبتنی بر الگوی علّی سه جانبه رفتار، محیط، فرد است(بندورا، 1982، ص122).
خانواده را مؤسسه یا نهاد اجتماعی معرفی کرده اند که منتج از پیوند زناشویی زن و مرد است. از جمله مظاهر زندگی اجتماعی انسان، وجود تعامل سالم و سازنده میان انسان ها و برقرار بودن عشق به هم نوع و ابراز صمیمیت و همدلی به یکدیگر است، خانواده محل ارضای نیازهای مختلف جسمانی و عقلانی و عاطفی است (Edalati, 2010). در این بین روابط بین زوجین و میزان سازگاری آنها بایکدیگر نقش عمده ای در تامین سلامت روانی اجتماعی آنها و فرزندانشان ایفا می کند (زهراکار، 1390).
گرچه تعارض یك پدیده ی جهانشمول است، با این حال راههایی كه از طریق آن زوجین تعارضهای خویش را مدیریت می كنند تا حدود زیادی متفاوت است درحالی كه حل موفقیت آمیز تعارض با رضایتمندی (گاتمن، 1994 ؛ رابرتس، 2000 ) و بهزیستی روانی بالاتر (سیفرت و شوارز، 2011) وهمچنین صمیمیت بیشتر(دو روچرشادلیك، استتلرب، استودرا و هارینگتون، 2013) در ارتباط است،فقدان حل و فصل موفقیت آمیز تعارضها با درماندگی زناشویی بالاتر(كارستنسن، گاتمن و لوینسون، 1995) و سلامت روان پایینتر(دو روچر شادلیك، پاپ و كامینگز ، 2004 )همراه است (ملكی, 1393). بسیاری از روانشناسان و خانواده درمانگران نیز “ویژگیهای شخصیتی زوجین و چگونگی تجارب کودکی و کیفیت روابط بین اعضای اصلی” را مهمترین عامل در موفقیت یا عدم موفقیت هر ازدواجی می دانند. بانفوذترین این دیدگاهها، نظریه های تمایزیافتگی بوئن و سبکهای دلبستگی بالبی است. نظریه های سبکهای دلبستگی و تمایزیافتگی، بر روابط اولیه در محیط خانواده تأکیدکرده و آن را بر روابط بعدی مؤثر می دانند ( یونگ، کلاسکو و ویشار، 2003) (تیموری آسفیچی, 1391). خودمتمایزسازی از نظر بوئن به توانایی اشخاص برای تمایز خود از خانواده اصلیشان در سطح عاطفی و عقلی اطلاق می شود. خودمتمایزسازی به میزان و درجه ای که فرد قادر است بین الف) عملکرد عقلانی و هیجانی و ب) صمیمیت و استقلال در روابط، تعادل برقرار کند(گلید، 2000) (تیموری آسفیچی, 1391) . اشخاصی که در قطب پایین این ، مقیاس قرار دارند، کسانی هستند که عقل و عاطفه شان چنان درهم آمیخته است که زندگیشان تحت اختیار احساسات اطرافیانشان قرار دارد. در نتیجه، به سادگی دچار بدکاری می شود. آنها به خاطر آنکه اشخاصی ترسو و به لحاظ عاطفی نیازمند هستند، فردیت خود را فدای کسب اطمینان از سوی دیگران می کنند. افرادی هم که در قطب بالای مقیاس قرار دارند از لحاظ عاطفی پخته هستند. آنها می توانند به میل خودشان احساس یا کردار داشته باشند و تعریف واضح و روشنی از خود دارند (گلدنبرگ، ایرنه و گلدنبرگ، هربرت ترجمه شاهی براواتی, 1388) . براساس نظر برادبری (1995),گلمن وکرامر(1987)تجربیات و مشخصه های فردی با سازگار ی زناشویی در ارتباط هستند. خودمتمایزسازی به عنوان یكی از مشخصه های فردی با سازگاری زناشویی ارتباط دارد (زارعی, 1393). همچنین اسکورن ودندی (2004)درپژوهش هایی که درموردتمایزیافتگی انجام دادند به این نتیجه رسیدند،سطوح بالاترتمایزیافتگی به طور معناداری پیش بینی کننده ی سطوح بالاترکنترل موفق درموقعیتهای مختلف وسازگاری زناشویی بالاتر بوده است .پژوهش گای یی،گلد(2003) نشان دادکه ارتباط منفی قابل توجهی بین سطوح تمایزیافتگی وتعارض زوجی بین زوجین نظامی وجودارد.
از سوی دیگردلبستگی در بزرگسالان به یک پیوند قوی عاطفی میان دو نفر مربوط است که آنها را بر می انگیزدتا به رفتاری که رابطه شان را حفظ می کند متعهد باشند (شیشه بر, 1393).
دلبستگی تقریباً با معنی وابستگی متقابل نزدیک است یعنی یک نوع وابستگی سالم بین طرفین بر قرار می شود که هیچ یک نیاز مند نیست که طرف مقابل را به خود نیازمند کند و احساس نا امنی در آن وجود ندارد در صورتیکه در هم وابستگی رابطه ای بیمارگونه وجود دارد که در آن دو طرف محتاج و نیازمند این نیازمند بودن طرف مقابل هستند و هریک از نیاز دیگری در جهت ارضاء خود بهره می گیرد و هر کدام برای خوشبختی به دنیای خارج از خود متوسل می شوند (شیشه بر, 1393).
رابرت سابی تعریفی ازهم وابستگی به این شرح ارائه کرده است: ” وضعیت هیجانی- عاطفی، روان شناختی و رفتاری، که ناشی از مواجهه ی طولانی مدت فرد با مقررات و رسوم توان فرسا و ظالمانه ای است که از بیان آزادانه ی احساسات و همچنین گفتگوی مستقیم درباره ی مشکلات شخصی و بین شخصی جلوگیری می کند (شیشه بر, 1393). در این میان دیر، روبرت و لانگ)2005)، یازده تعریف برای هم وابستگی عنوان کردند و متوجه شدند که هسته اصلی ویژگی های هم وابستگی شامل تمرکزبیرونی، ایثار خود ، کنترل دیگران و سرکوب احساسات می باشد (مثقالی, 1393).”ونتایج تحقیق نوریگا و همکارانش (2008) نیز نشان میدهد که میزان هموابستگی در خانوادههایی که حداقل یک عضو معتاد دارند نسبت به خانوادههایی که معتاد ندارند ولی دارای روابط معیوب (بیتوجهی به فرزندان، عدم ارتباط احساسی و عاطفی و…) هستند، پنج برابر بیشتر است (Noriega, 2008).
واقعیت درمانی گلاسریکی از مداخلات درمانی رایج در راه توصیف انسان، تعیین قوانین رفتاری و چگونگی نیل به رضایت، خوشبختی و موفقیت محسوب می شود( جونز و پاریش 2005) (قربانعلی پور, 1393).تئوری انتخاب به عنوان روانشناسی کنترل درونی ,در نقطه مقابل روانشناسی کنترل بیرونی است وآموزه اصلی این نظریه این است که ما انسان ها بیش از آنچه تصور می کنیم بر زندگی خود تسلط داریم ولی متاسفانه بخش زیادی از این کنترل ها غیر موثر ونا کار آمد ند ویاد نگرفته ایم انتخاب های موثر داشته باشیم (ویلیام گلاسر مترجم صاحبی, 1391) .
نظریه انتخاب اعلام می دارد هر موجود آدمی از5 نیاز اساسی برخوردار است ، نظریـه انتخــاب توضیح می دهد که ما نیـاز های خود را مستقیما ارضا نمی کنیم. آنچـه ما انجام می دهـیم ایـن است که هر کاری را که انجـام می دهیم و باعث می شود احسـاس خیلـی خـوبی کنـیم، حفـظ می نماییم(روس ،2003 ). ما این دانش را در محل خاصی از مغزمان ذخیره می کنیم کـه دنیـای کیفـی نامیـده می شود. انسانها مهم ترین عنصر دنیای کیفی ما و کسانی هستنـد که بیش از همه دوست داریـم با آنها ارتباط داشته باشیم(روس ،2003 ) . واقعیت درمانی امروزی سریعاروی رابطه ناخوشایند یا فقدان رابطه تمرکز می کند که معمولاً علت مشکلات درمانجویان است (کری،2005 ) (قربانعلی پور, 1393). پیترسون ,چانگ وکالینز(1998)فرض کردند که نظریه انتخاب واستفاده از واقعیت درمانی در ایجاد ونگهداری یک
خود پنداره مثبت به دانشجویان تایوانی کمک می کند (peterson, 1998).
حال با توجه به افزایش آمار طلاق از یک طرف و مشکلات زوجین همچنین ادعای رویکرد گلاسر مبنی بر افزایش میزان احتمال موفقیت، امیدواری و دیگر جنبه های مثبت ماهیت انسان به صورت مسئولیت پذیری و افزایش میزان کنترل درونی وتاکید بر ارتباط کارآمد تر, همینطور با عنایت به فقدان پژوهش در خصوص اثربخشی واقعیت درمانی بر ناسازگاری زوجین می خواهیم با توجه به این برداشت ها به این سؤال جواب دهیم که: آیا واقعیت درمانی بر هم وابستگی و عدم تمایز یافتگی، در خانواده های ناسازگار اثر دارد؟
ضرورت واهمیت تحقیق :
ازدواج در همة جوامع امری مهم شمرده می شود و داشتن زندگی زناشویی موفق تقریباً برای هر كسی یك هدف عمده و آرمانی به شمار می رود(میرز ، ماداتیل ، و تینگل,2005) (مثقالی, 1393). در ایران از هر هزار ازدواج حدود دویست مورد به طلاق می انجامد (زارعی محمودآبادی, 1392). سازگاری و ناسازگاری زناشویی تمام ابعاد زندگی زوجین و نیز فرزندان آنها را تحت تاثیر قرار می دهد (زهراکار, 1390).
اما در صورتی که سازگاری وجود نداشته باشد، این جنبه های مثبت از بین می روند و باعث مشکلات عدیده ای هم در زمینه ی فردی و هم اجتماعی می شود. با توجه به اینکه مسائل ناشی از ناسازگاری که حتی بسیاری از مواقع به طلاق نیز می انجامد هم فردی و هم اجتماعی است باید با ترکیبی از دیدگاه های جامعه شناختی و روان شناسی به آن پرداخت و عوامل مؤثر بر آن را بررسی کرد و صرف نظر از تمام ازدواج هایی که به طلاق منتهی می شوند، ازدواج های ناموفق زیادی وجود دارند که به دلایل مختلف، زن و شوهرها مایل به جدایی نیستند ( سایت اداره ثبت احوال كشور ، 1390).
مطالعات گاتمن (1998)نشان داد كه وضعیت زناشویی خوشایند با سلامت روان بهتر و بهزیستی فردی در ارتباط است و سازگاری زناشویی پایین به طور ویژه ای با افزایش خطر ابتلا ی به افسردگی و سایر اختلالات روانپزشكی رابطه داردآنچه ما برآن تأکید داریم اینکه خانواده و روابط اعضای آن را هم در ایجاد و هم در پیشگیری از این معضل بررسی کنیم (زارعی, 1393) و اینکه کارکرد روی قطع یا کاهش هم وابستگی چقدر در کاهش این روند تعیین کننده می باشد (شیشه بر, 1393). به هر حال به دلیل تأثیر فو ق العاده سازگاری زناشویی بر ابعاد مختلف زوجین و فرزندان آنها، افزایش سازگاری زناشویی و کاهش ناسازگاری زناشویی از ضروریات محسوب می گردد.این تحقیق بیانگر آنست که اگر اینگونه کارکردها و اطلاعات از هم وابستگی در خانواده صورت گیرد،آیا سرعت دسترسی به نتیجه برای جلوگیری از طلاق بالا خواهد رفت. ضمناً عدم خود تمایز یافتگی های موجود در خانواده های طلاق را نیز که اغلب خود زیر مجموعه ای ازهمین هم وابستگی ها می باشد، مورد مطالعه قرار می دهیم. بنابراین با توجه به مباحث مذکور ضروری است که بحث ناسازگاری همسران به عنوان یک موضوع مهم مورد بررسی علمی قرار گیرد و عوامل مؤثر بر آن مورد بررسی واقع شود.پژوهش حاضر هم ضمن اطلاع رسانی در مورد ویژگی های هم وابستگی و عدم تمایز یافتگی و تأثیر آن برخانواده های ناسازگار می پردازد و روش درمانی در واقعیت درمانی را نیز معرفی می کند.
اهداف تحقیق:
بررسی میزان اثربخشی فنون واقعیت درمانی در افزایش تمایز یافتگی وکاهش هموابستگی زوجین ناسازگار
اهداف فرعی:
بررسی میزان اثربخشی فنون واقعیت درمانی در افزایش تمایز یافتگی زوجین ناسازگار
بررسی میزان اثربخشی فنون واقعیت درمانی در کاهش هموابستگی زوجین ناسازگار
فرضیات تحقیق:
کاربرد واقعیت درمانی در افزایش تمایز یافتگی و کاهش هموابستگی زوجین ناسازگار موثر است.
فرضیات فرعی:
کاربرد واقعیت درمانی برافزایش تمایز یافتگی زوجین ناسازگار موثر است.
کاربرد واقعیت درمانی در کاهش هموابستگی زوجین ناسازگار موثر است.
رابطه زناشویی به عنوان مهم ترین و اساسی ترین رابطه انسان توصیف شده است، زیرا ساختاری اولیه را برای بنا نهادن رابطه خانوادگی و تربیت نسل آینده فراهم می سازد. آنچه در ازدواج مهم بوده، سازگاری زناشویی و رضایت از ازدواج است. سازگاری وضعیتی است که در آن زن و شوهر در بیشتر مواقع احساسی از خوشبختی و رضایت از همدیگر دارند. سازگاری در ازدواج از طریق علاقه متقابل، مراقبت از یکدیگر، پذیرش، درک یکدیگر و ارضای نیازها ایجادمی شود(سین ها و ماکرجک، 1990). زوجین سازگار، زن و شوهرهایی هستند که توافق زیادی با یکدیگر دارند، از نوع و سطح روابط، نوع و کیفیت گذران اوقات فراغت رضایت داشته و مدیریت خوبی در زمینه وقت و مسایل مالی خودشان اعمال می کنند( گریف، 2000). سازگاری زناشویی فرآیندی است که در طول زندگی زن و شوهر به وجود می آید، زیرا لازمه آن، انطباق سلیقه ها، شناخت صفات شخصیتی، ایجاد قواعد رفتاری و شکل گیری الگوهای مراودهای است. البته روزهای اول زندگی، شایسته توجه جدی است. بنابراین سازگاری زناشویی یک فرآیند تکاملی در بین زن و شوهر است( احمدی، آشتیانی و نوابی نژاد، 1384).
علاوه بر سازگاری و رضایت زناشویی ازجمله مسایل مهم در ارتباط زوجین رفتارهای مثبتی است که افراد دوست دارند همسرشان انجام دهد و رفتارهای منفی که دوست ندارند همسرشان انجام دهد، پرداختن به این رفتارها در جلسه درمان در کاهش مشکلات زناشویی حائز اهمیت است(کریستنسن و همکاران، 2004).
در زمینه چگونگی شکل گیری ناسازگاریهای زناشویی باید گفت که زن و شوهر برای رفع برخی از نیازها و انتظاراتشان با هم ازدواج می کنند. هر یک از زوجین تلاش می کنند تا روابط خود را با یکدیگر افزایش دهند، به گونه ای که با حداقل تلاش بتوانند به حداکثر فواید ازدواج دست پیدا کنند، حال اگر فواید حاصل از ازدواج آنها، مطابق انتظاراتشان نباشد و یا میزان تلاش و زحمت آنها بیشتراز فواید ازدواجشان باشد، تعارض و اختلاف به وجود می آید. در مراحل اولیه ارتباط (دوره ی نامزدی، عقد و اوایل ازدواج)تعارضات بین زن و شوهر ممکن است بیشتر از طریق سکوت(عدم ابراز مخالفت) یا کناره گیری از موضوع نشان داده شود و چگونگی گذر از این مرحله مهم است. اگر زوجین به طور مناسب مهارت های ارتباط و حل تعارض را کسب نکنند، تعارضات به صورت کلامی و سپس به صورت رفتاری تداوم می یابد و تخریب تدریجی در سازگاری زوجین آغاز می شود(داگلاس، فرازیر و رابین، 1995). علاوه بر تعارضات بین همسران، خشونت از جمله مواردی است که در بین همسران دارای مشکلات زناشویی به چشم میخورد، خشونت که شامل اعمال پرخاشگرانه ای است که زوج در یک مشاجره نشان میدهند تاثیری مخرب در ارتباط زناشویی دارد(کریستنسن و همکاران، 2004).
پژوهش های صورت گرفته در زمینه مشکلات زناشویی با استفاده از روش های مختلف درمانی همیشه مورد توجه درمانگران بوده است به عنوان مثال جراره و طالع پسند (1390) در پژوهش خود نشان دادند رواندمانی پویشی بر افزایش رضایت زناشویی موثر است. همچنین یوسفی، عابدین و فتح آبادی( 1389) در پژوهشی نشان دادند روش آموزشی مبتنی بر طرحواره در ارتقا رضایت زناشویی موثر است. همچنین کلوری و همکاران (1390)در پژوهشی نقش توانمند سازی زناشویی را بر رضایت زناشویی زوجین در پیشگیری از بروز ناسازگاری های زناشویی نشان دادند.
در پژوهشی حدود 30 درصد زوجین ایرانی دارای نارضایتی زناشویی تشخیص داده شده اند( احمدی، 1382) و شواهد فراوانی گویای آن است که زوج ها در جامعه امروزی برای برقراری روابط صمیمانه و دوستانه و سازگاری، با مشکلات فراوانی مواجهند. در حقیقت معضل ناسازگاری و پریشانی زناشویی بیش از هر عامل دیگر، دلیل مراجعه افراد به مراکز مشاوره و دادگاه است( نقل از شعاع کاظمی 1384).
یکی از اختلالات در زوجین ناسازگار، اختلال افسردگی است، افسردگی جزء اختلالات با شیوع بالا است، و با توجه به اینکه تقریباً دو سوم بیماران افسرده به خودکشی می اندیشند و 10 تا 15 درصد آنها به زندگی خود خاتمه می دهند، جزءاختلالات مهم روان شناختی است که باید مورد توجه قرار گیرد، این اختلال همیشه مورد توجه بوده است و روش های زیادی ، از جنبه های متفاوتی برای درمان این اختلال مورد بررسی قرار گرفته اند . با این وجود ، اغلب به صورت یک دوره بالینی مزمن مشاهده می شود ، 39 – 15 درصد از موارد ممکن است یک سال بعد از شروع علائم هم چنان افسرده باشند یعنی علائم آن ها با معیارهای اختلال افسردگی اساسی مطابقت كند( برتی سرونی، نری و پزولی ، 1984) ، و 22 درصد موارد بعد از دو سال هم چنان ، افسرده باقی بمانند ( کلر، کلرمن، لاوری و کریل، 1984 ) . از طرفی زنان دو برابر مردان در معرض خطر ابتلا به افسردگی هستند ( نولن – هوکسما ، 1988 ).
مهم ترین استراتژی هایی که در زوج درمانی رفتاری یکپارچه نگر استفاده گردید به قرار زیر است:
پژوهش ها ی زیادی اثربخشی این درمان رانشان داده اند به عنوان مثال، جیکوبسن و همکاران(2000) و دیوید اتکینز و همکاران(2005). علاوه بر اینها مطالعهای که روی زنان افسردهی دچار ناراحتی زناشویی انجام گرفته است نشان داده که IBCT در کاهش افسردگی آنها به اندازهی شناخت درمانی اختصاصی برای افسردگی، مؤثر است ( دمینژیا و همکاران 2009). همچنین جیکوبسن و همکاران(2000) نشان دادند که در استفاده ازدرمان IBCT، 80 درصد از زوج ها بهبود قابل ملاحظه از نظر بالینی داشتند، همچنین در پژوهشی دیگر کریستنسن و همکاران(2004) میزان اثر 71 درصد برای IBCT پیدا کردند. دلایل زیادی برای این میزان اثر از طرف پژوهشگران عنوان شده است. یکی از مهم ترین این دلایل استفاده از تکنیک های پذیرش در IBCT است. همچنان که گفته شد IBCT درمان مبتنی بر پذیرش است.
در این پژوهش سعی شد تا این مکانیزم های درمان در افزایش سطح رضایت زوج، کاهش تعارضات زناشویی از قبیل افزایش کنار آمدن و رفتارهای مثبتی که افراد دوست دارند همسرشان انجام دهد، و کاهش خشونت که شامل اعمال پرخاشگرانه ای است که زوج در یک مشاجره نشان میدهند، استفاده شود.
با در نظر گرفتن شیوع بالای مشکلات زناشویی و بررسی پژوهش هایی که در مورد رویکردهای زوج درمانی صورت گرفته است، شناسایی و درمان این مشکلات اهمیتی دو چندان پیدا میکند، همچنین با توجه به ویژگی های مثبت زوج درمانی رفتاری یکپارچه نگر، از جمله تاکید بر دو مولفه ی پذیرش و تغییر که لازمه داشتن یک ارتباط مناسب با همسر می باشد و اینکه در چندین پژوهش تجربی و کنترل شده، اثربخشی بالایی را برای این مدل درمانی گزارش کرده اند و فقدان پژوهش کافی در زمینه بررسی اثربخشی این شیوه درمانی در زوجین ایرانی، موضوع این تحقیق اثر بخشی زوج درمانی رفتاری یکپارچه نگر در درمان مشکلات زناشویی است تا تاثیرات فنون مبتنی بر پذیرش مورد پژوهش قرار گیرد، از طرفی به دلیل مطرح بودن زوج درمانی به عنوان یکی از روش های اثربخش در درمان اختلال افسردگی و نقش مهم مشکلات زناشویی در افسردگی، در این پژوهش اثربخشی این درمان در کاهش علایم افسردگی نیز مورد بررسی قرار میگیرد.
1-3 – اهمیت پژوهش :
افسردگی اختلالی است که زندگی میلیون ها نفر در سراسر جهان را تحت تأثیر قرار داده است تا جایی که عده ای افسردگی را رایج ترین اختلال روان پزشکی می دانند. شیوع بالای افسردگی باعث شده که این اختلال همواره از سوی پژوهشگران مورد توجه قرار گیرد و بررسی آن جزء مطالعات مهم در حوزه آسیب شناسی روانی محسوب گردد ، به طوری که نظریه ها و پژوهش های بسیاری در مورد توجیه این اختلال موجود است از سویی دیگر افسردگی یک اختلال عود کننده نیز می باشد ، بیشتر افرادی که برای اولین بار مبتلا به افسردگی می شوند ، حتی در صورت بهبودی کامل نیز دوره هایی از عود را تجربه خواهند کرد هارتون؛ كرك و سالكوس كیس؛ كلارك (1989)پیش بینی سازمان جهانی بهداشت برای 2020 حاکی از این است که تا آن سال افسردگی در بین تمام بیماری ها ، مقام دوم را از نظر آسیب های ناشی از بیماری خواهد داشت ( سگال و همکاران 2002 ). همچنین افسردگی یکی از مهم ترین عوامل دخیل در خودکشی نیز محسوب می گردد و اگر احتمال بالای خودکشی در اثر افسردگی را به سایر پیامدهای آن از جمله طلاق ، اختلال در روابط بین فردی و اختلال در عملکرد شغلی و مشکل در تربیت فرزندان اضافه کنیم خطر و میزان آسیب زایی این اختلال آشکارتر می شود .
در چنین شرایطی نیاز به پژوهش در مورد اثربخشی شیوه های درمانی موجود برای درمان افسردگی در جوامع مختلف ، به منظور بررسی میزان تناسب آنها با شرایط خاص فرهنگی ، اجتماعی و اثربخشی سریع ، پایدار ، کم هزینه و برخوردار از حمایت تجربی لازم و ضروری است .
از طرفی با توجه به اینکه IBCT رویکرد مناسبی در برطرف کردن نقاط ضعف زوج درمانی رفتاری می تواند باشد و پژوهش هایی که اجرا شده است موید این موضوع است(یلر و همکاران2008)، اما مولفین این پژوهش ها نیز معتقدند که پژوهش های بیشتری به ویژه به صورت تک موردی نیاز است تا مطالعات قبلی قابل تایید و تعمیم باشد. پژوهشگران دیگر نیز ( برای مثال بارس و گوران، 2008) معتقدند که در حال حاضر هیچ یک از درمان های جدید ملاک های EST را برآورد نمیکند و به ویژه IBCT باید توسط پژوهشگران مستقل ارزیابی گردد. بسیاری از پژوهشگران ( به عنوان مثال کریستنسن و همکاران 2005، اشنایدر و همکاران 2006) اخیرا به این نتیجه رسیده اند که پژوهش های زوج درمانی با گروه های بزرگ تصادفی سازی شده محدودیت های فراوانی برای پژوهشگران دارد و تاکید کرده اند که کار کردن با تعداد کمی از زوج ها به صورت عمیق تر و دقیق تر فهم و بینش لازم را برای اجرای پژوهش های تصادفی سازی شده ی بزرگ، پرهزینه و زمان بر فراهم می کند.
در چنین شرایطی نیاز به پژوهش در مورد تعیین اثربخشی شیوههای درمانی موجود برای زوج ها در جوامع مختلف، به منظور بررسی میزان تناسب آنها با شرایط خاص فرهنگی، اجتماعی و اثربخشی سریع، پایدار، کم هزینه و برخوردار از حمایت تجربی لازم و ضروری است. از بین شیوههای درمانی روانشناختی در زوج درمانی، رفتار درمانی مبتنی بر تغییر و رفتار درمانی مبتنی بر پذیرش در شرایط تجربی و کنترل شده نسبت به سایر روشهای درمانی از اثربخشی بالاتری برخوردارهستند به عنوان مثال جیکوبسن و همکاران(2000) ،دیوید اتکینز و همکاران(2005) ، دمینژیا و همکاران 2009، کریستنسن و همکاران(2004) ، کریستنسن، اتکینز و باکوم (2006). هر چند این پژوهشها حاکی از برتری IBCT نسبت به سایر درمانها در حوزهی شناختی- رفتاری و زوج درمانی رفتاری سنتی است، اما در زمینه اثربخشی این مدل، پژوهش کافی در ایران صورت نگرفته است. بنابراین با توجه به شرایط خاص مشکلات زناشویی و فقر جدی پژوهش در زمینه مداخلات بالینی این اختلال در ایران لزوم پژوهشهای جدی در این زمینه احساس میشود. پژوهش حاضر نیز در راستای تحقق این امر صورت گرفته است تا اثربخشی این شیوه ی زوج درمانی را که برخاسته از زوج درمانی رفتاری است در افزایش رضایت زناشویی زوج ها بررسی کرده و تاثیرات آن را بر زنان و شوهران به صورت مستقل بسنجد.
1-4- اهداف پژوهش:
هدف اصلی این پژوهش عبارت است از:
اثربخشی زوج درمانی رفتاری یکپارچه نگر در بهبود مشکلات روانشناختی زوجین افسرده
اهداف ویژهی این پژوهش عبارت است از:
1-5- فرضیهها ی پژوهش:
2- زوج درمانی رفتاری یکپارچه نگر موجب کاهش تعارضات زناشویی میشود.
3- زوج درمانی رفتاری یکپارچه نگر موجب افزایش رضایت زناشویی میشود.
4- زوج درمانی رفتاری یکپارچه نگر موجب افزایش رفتارهای مثبت همسر میشود.
5- زوج درمانی رفتاری یکپارچه نگر موجب کاهش خشونت و افزایش تعهدمیشود.
6- زوج درمانی رفتاری یکپارچه نگر موجب افزایش سازگاری زناشویی میشود.
7-زوج درمانی رفتاری یکپارچه نگر موجب کاهش اضطراب زوجین میشود.
8- زوج درمانی رفتاری یکپارچه نگر موجب کاهش نگرانی زوجین میشود.
یکی از مهمترین نهادیهای اجتماعی که فرد در آن پرورش می یابد و در سلامت جامعه نقش اساسی دارد، خانواده است . در میان اعضای خانواده زوجین به عنوان هسته ی اصلی و تشکیل دهنده ی نظام خانواده اهمیت ویژه ای دارند به صورتی که نحوه ی ارتباط زوجین نقش کلیدی در سلامت و بهزیستی یا از هم پاشیدگی نظام خانواده دارد. زندگی زنا شویی یکی از نهادی ترین نهادهای بشری است از دو نفر با توانایی و استعدادهای متفاوت و با نیازها و علایق مختلف و در یک کلام با شخصیت های گوناگون تشکیل شده است. این اعتقاد وجود دارد که همه انسان ها یک نیاز پایه و اساسی به برقراری روابط صمیمانه دارند. ( گلدنبرگ و گلدنبرگ[1]، 2002 )
صمیمیت یک نیاز روانشناختی اولیه و اصلی در نظر گرفته می شود ( مان و بادر ، 2008 ) . برای دست یافتن به این نیاز و رشد صمیمیت ، ازدواج یک فرصت منحصربه فرد در اختیار می گذارد که فراتر از روتبط صمیمانه با دوستان و خویشاوندان است . از اینرو اکثر افراد ازدواج را صمیمی ترین رابطه و منبع اولیه عاطفه و حمایت می دانند ( کریگ ، 200) . صمیت یک مشخصه کلیدی و مهم روابط زناشویی و از ویژگی های بارز یک ازدواج موفق به شمار می آید . این ویژگی به وجود تعامل بین همسران اشاره می کند : نبود یا کمبود آن یک شاخص آشفتگی در رابطه زناشویی است ( هالفورد ، 1384). براساس اعتقاد راوین و همکاران (2005) ، صمیمت زمانی آشکار می شود که ازدواج کارکرد خوبی داشته باشد و فقدان صمیمیت حاکی از این است که رابطه زناشویی عملکرد ضعیفی دارد.
صمیمت روانشناختی نیاز به در میان نهادن امیدها ، ترس ها ، تردیدها ، عدم اطمینان و مشکلات درونی با همسر بدون ترس از مورد قضائت قرار گرفتن است ( باگاروزی ، 2001 ) . آگاهی زوج ها از طبیعی بودن اختلافات و نگریستن به آنها به عنوان یک مسئله قابل حل نه عاملی تهدید کننده نیز تسلط بر مشکلات با به کار بردن این مهارت ، عدم اطمینان آنها را به اطمینان مبدل می کند . یادگیری مهارتهای رفتاری مثبت مانند مسخره نکردن ، قضاوت نکردن ، طرد و مقصر نساختن ها جوی را ایجاد می کند که همسران برای بیان مسئل روانی درونی خود احساس امنیت و اطمینان داشته باشند ، که در مجموع موجب افزایش صمیمیت روانشناختی می شود .
رضایتمندی زناشویی در بسیاری از ابعاد زندگی فردی و اجتماعی افراد تاثیر داشته و ایفای نقش والدینی را آسان می سازد . برای رضایت مندی زناشویی تعریف های مختلفی ارائه شده استو کلور (2000) معتقد است که رضایتمندی زناشویی ، به مسرت بخشی زناشویی ، سازگاری و تفاهم زناشویی اطلاق می شود که به طور کلی در زیر مجموعه کیفیت زناشویی قرار می گیرد : بک عقیده دارد که رضایتمندی زناشویی در واقع نگرش مثبت و لذت بخشی است که زن و شوهر از جنبه های مختلف رابطه زناشویی دارند ( بک ، بی تا ) . وایت وی ( نقل از مرادی ، 1386) نز رضایتمندی زناشویی را نگرش مثبت به رابطه زناشویی می داند که می تواند دامنه ای از مطلوب تا نامطلوب را در برگیرد . در تعریف دیگری رضایتمندی زناشویی به احساس رضایت هر یک از زوجین از هماهنگی و مطابقت با همسر خود در زمینه چگونگی سازمان دادن زندگی مشترک ، مثل هماهنگی و مطابقت با اوقات فراغت ، تقسیم کارهای خانه ، تعامل و ارتباط با یکدیگر ، روابط جنسی و ابراز عواطف و احساسات به یکدیگر اشاره شده است . رضایتمندی زناشوییی وضعیتی است که در آ« ، زن و شوهر در بیشتر مواقع احساسی ناشی از خوشبختی و رضایت از همدیگر دارند و روابط رضایتبخش در بین زوجین ، از طریق علاقه متقابل ، میزان مراقبت از همدیگر ، پذیرش و تفاهم با یکدیگر قابل ارزیابی است ( سینها و موکرجک ، 1990(
در زوج درمانی این اعتقاد وجود دارد که مشکلات تفاوت های بین همسران بخش طبیعی از رابطه زناشویی است : اما آنچه اهمیت دارد واکنش زوج ها به این تفاوت هاست به طوریکه استفاده از سبکهای مخرب حل مشکل از قبیل اجتناب و دعوا ، صرفا باعث جدایی و دوری بیشتر زوج ها و سست شدن رابطه صمیمانه می شود ( کانوی ،2002) . بنابراین برخورداری از الگوی کارساز برای حل تعارضات می تواند ازدواج را رضایت بخش کند و به سوی موفقیت سوق دهد. به طور کلی ، زوج ها درمانی وجود مشکلات حل نشده و تعارضات میان همسران ، باعث تعاملات و احساسات منفی زوج ها نسبت به یکدیگر می شود که مانعی حقیقی برای شکل گیری و حفظ رضایت و صمیمیت زناشویی خواهد بود .
پژوهش ها حاکی از آن است که رضایتمندی روابط زوجین با سبکهای تعارض هبستگی بالایی دارد (گاتمن ، 1994) : گاتمن (1994 ، 1998 ) بیان کرد که سبک روابط زوجها به خصوص هنگامی که به تعارضمی پردازند ، می تواند در طول مدت ازدواج به عنوان شاخص قوی برای احساس رضایتمندی زوجین در ازدواج مطرح شود ، وی همچنین اذعان کرد که طبقه بندی در زیر مجموعه ی تعارض از آنچه که آنها جرو بحث می کنند ، ناشی نمی شود بلکه از اینکه چطور وقتی جروبحث می کنند واکنش نشان می دهند ، ناشی می شود ( استیو بر ، 2005) . اختلاف و گفتگو طبیعی است و راهبرد های حل تعارض تاثیر مثبتی بر روابط دارند. یافته های پژوهشی نشانگر آن است که عوامل منعددی در رضایتمندی زناشویی تاثیر دارد از جمله ، شخصیت ( اسچورمن ، کروک ، 2001 ) ، تحصیلات و طبقه اجتماعی ، عقاید مذهبی ( گلشن آبادی ،1386 ) ، طول مدت ازدواج ( هیوستون و همکاران ، 1986 )روحیه همکاری ( گاتمن ، 1994) و بالاخره حل تعارض در زوجین ( گاتمن ، 1994 ، 1998(
در واقع حل تعارض یا کشمکش یک جزء لاینفک یک رابطه می باشد ، یادگیری شیوه ای حل تعارض می تواند موجب افزایش بهداشت روانی افراد شده : رضایت از رابطه زناشویی عامل مهمی در استحکام و حفظ بهداشت روان در خانواده نیز است . نیز یکی از عوامکل موثر در تجربه به رضایتمندی از رابطه زناشویی و افزایش صمیمیت روانشناختی در خانواده وجود یا عدم وجود تعارضات زناشویی شدید بوده : تعارض یک بخش اجتناب ناپذیر زندگی است . که پرچه معمولا به شکل منفی در نظر گرفته می شود اما می تواند به طور مثبت هم به کیفیت روابط و هم به رشد شخصی کمک کند و این زمانی است که بتوان با شیوه های صحیح و کارآمدی به حل تعارض پرداخت . لزا با توجه به مسائل مطرح شده پژوهش فوق با عنوان “اثربخشی آموزش حل تعارض بر رضایت زناشویی و صمیمیت روانشناختی زوجین ” این پژوهش در صدد است ارتباط بین آموزش حل تعارض بر رضایت زناشویی و صمیمیت زوجین است و هم چنین ارتباط بین زیر مؤلفه های آن ها را در جامعه آماری شهر جوانرود بررسی كند تا زمینهای برای تمركز درمانگران خانواده بر آموزش حل تعارض زوجین شود.
ارتقای سلامت روانی افراد جامعه ، موضوع بسیار مهمی است که مورد توجه صاحب نظران بهداشتی قرار گرفته است . با توجه به اهمیت مهارت حل تعارض جهت ارتفای رضایت و صمیمیت روانشناختی ، کمتر پژوهشی به مطالعه ی اثربخشی این نهارت در رابطه با موضوع رضایت زناشویی و صمیمیت روانشناختی زوجین پرداخته است و به نظر می رسد این مهارت مورد غفلت قرار گرفته است .
در پژوهشهایی بررسی نقش مشخصه های ازدواج به خصوص تعارض را در سلامت افراد مشخص کرده اند (ویلسون ،2001 ).
تعامل زناشویی به دلیل کیفیت خاص رابطه ، بر جنبه های مختلف زوجین با یکدیگر و نیز جامعه اثرگذار است و در نتیجه وجود اختلافات زناشویی علاوه بر نارضایتی زوجین ، محیط نامناسبی را برای رشد و پرورش فرزندان و آسیب های اجتماعی ایجاد می کند (رپتی ، تایلر و سیمن ،2002 ) ، حتی ممکن است به طلاق منجر گردد . باتوجه به افزایش آمار طلاق و عواقب آن بر زندگی هر یک از زوجین ،کودکان و هزینه هایی که برای جامعه به دنبال دارد ضرورت دارد تا از یک سو مداخلاتی انجام گیرد تا عواملی که منجر به کاهش رضایت زناشویی و صمیمیت روانشناختی روجین می گردد ؛ کاهش یابد و از یک سوی دیگر برنامه های پیشگیرانه عملکرد کارآمد مؤثر و در زوجی و خانواده ها تقویت گردد .مطالعات نشان می دهد که رویکردهای پیشگیرانه برای جلوگیری از بروز مشکلات زناشویی در بلند مدت بسیار موثر و مقرون به صرفه می باشد .
هدف از پژوهش حاضر بررسی “اثربخشی آموزش حل تعارض بر رضایت زناشویی و صمیمیت روانشناختی زوجین شهر جوانرود در سال 94 ” است .
شادکامی یکی از متغیرهایی است که در سال های اخیر در حوزه روان شناسی سلامت مورد توجه قرار گرفته است . پژوهش هایی هم در این زمینه انجام شده است که برخی از آنها موید رابطه مستقیم شادکامی با بهبود سیستم ایمنی بدن است . (مازلو ، به نقل از شولتس ، 1386)
سیلبرمن (2000 به نقل از مرادی ، 1387) معتقد است که در درمان بیماری های سخت و دشوار می بایستی در کنار عناصر درمان ، شادی و شادکامی نیز مورد توجه پرسنل درمان قرار گیرد ، زیرا شادی محصول زندگی متعادل ، متنوع و رضایت بخش است که در آن نیازهای اساسی انسان برآورده می شود . به اعتقاد نودینگ (2009) شادکامی سرچشمه اعتماد خوش بینانه فرد به توانایی هایش و یکی از شرایط اعتلای مناسبات واقعی او با محیط پیرامونش می باشد . به اعتقاد آرگایل (2010) شادکامی می تواند برای فرد شرایطی را فراهم آورد که در آن امکان و فرصت رشد و بالندگی به وجود آید و به نوعی شرایط بهزیستی روانی وذهنی را به او ارمغان دهد .
شوارز و استراک (2008) معتقدند که افراد شادکام کسانی هستند که در پردازش اطلاعات در جهت خوش بینی و خوشحالی سوگیری دارند ، یعنی اطلاعات را طوری پردازش و تفسیر می کنند که به شادکامی آنها منجر شود .
از طرفی دیگر ، اغلب پژوهشگران از جمله آرگایل ولو (2005) ، کوست و مک کری (2007) ، فارنهام و چنگ (2006) و مایرز و دانیر (2005) معتقدند که شادکامی یک ویزگی شخصیتی است که می تواند در درمان بسیاری از ناراحتی های روانی به ویژه در درمان اختلالات کرونیک و مزمن ، دشوار و صعب العلاج نقش سازنده ای داشته باشد .
فوردایس (1997) به عنوان یکی از نظریه پردازان روان شناسی شادی ، برنامه ای آموزشی ارایه نمود که دارای 14 مولفه بوده و تحت عنوان «برنامه افزایش شادی» مطرح شده است . فوردایس (1999) در اقدامات آموزشی فرد یک رویکرد آموزش را مورد استفاده قرارداده است که هم جنبه شناختی دارد و هم بعد رفتاری دارد . در این برنامه وی امکان پذیری افزایش شادی و راه کارهای افزایش آن را ارایه نموده است . فوردایس (1999) معتقد است که شادکامی یکی از مهمترین نیازهای بیماران دچار سرطان بوده و می تواند تأثیر عمده ای در کارکرد و بهبود وضعیت جسمانی و روانی این بیماران داشته باشد . به اعتقاد لانگو ارایه برنامه های مبتنی بر روان شناسی مثبت و شادگرا ، می تواند کیفیت زندگی بیماران سرطانی را افزایش داده و نگرش آنها را نسبت به زندگی دگرگون سازد .
از سویی دیگر به زعم رنیز (2010) شادکامی ضمن بهبودبخشی به سلامت روان ، در بین بیماران مبتلا به سرطان توانسته است سبب بهبود روابط اجتماعی و میان فردی آنها گردد . در بعد خوش بینی نیز یافته ها و نتایج تحقیقات صاحب نظران نشان می دهد که رابطه مستقیمی بین شادکامی و خوش بینی وجود دارد . به عنوان مثال لیپتون (2009) در پژوهش میدانی که بر روی 20 نفر از بیماران سرطانی انجام داده است نتیجه گرفته است که ارایه آموزش های مبتنی بر شادمانی توانسته است سطح خوش بینی را در این بیماران افزایش دهد .
در این مورد که رویکردهای روان شناختی مبتنی بر شادکامی می تواند به ارتقای سطح خوش بینی در میان بیماران صعب العلاج کمک نماید نوعی توافق همگانی وجود دارد . (استین و همکاران 2008 و مورلی ، 2006) در درمان بیماری سرطان شواهد قابل ملاحظه ای توسط ویلیامز و همکارانش (2007) طی یک دهه فعالیت بالینی بر روی این گونه بیماران جمع آوری گردیده شده است که یافته های آن تأیید کننده اثربخشی ارایه برنامه های شادکامی بر بهبود وضعیت خوش بینی آنها است . به اعتقاد آندرسیک (2009) عوامل بیولوژیکی به تنهایی نمی توانند آسیب پذیری جسمانی را در بیماران سرطان بالا ببرند و نوع و سطح بدبینی یا خوش بینی فرد و حتی کادر درکان نسبت به بیماری عامل مهمی در تعیین وضعیت بالینی بیمار تلقی می شود . علاوه بر این یافته های تحقیق وایزلیس (2009) نشان می دهد که درمان های دارویی برای بسیاری از بیماران مبتلا به سرطان به تنهایی و به اندازه کافی مفید نیستند و نیز عوارض جانبی متعددی این داروها برجای می گذارند . علی رغم این که اثربخشی شادکامی بر روی ابعاد کیفیت زندگی و خوش بینی بیماران سرطان در تحقیقات متعدد خارجی تأیید شده است . اما طی بررسی های به عمل آمده مشخص شده است که در کشورمان سوابق تحقیقاتی و پژوهش های صورت گرفته در این زمینه اندک است . با نظر گرفتن این موضوع که هر ساله بر تعداد بیماران سرطانی افزوده می شود و نیز این که بیماری سرطان می تواند عملکرد فرد مبتلا ، خانواده و حتی جامعه را نیز تحت تأثیر خود قرار دهد و خسارات و زیان های زیادی را از بعد روانی ، اقتصادی ، جسمانی و اجتماعی برای فرد مبتلا و خانواده وی به همراه داشته باشد لذا شناسایی روش های درمان این معضل دارای اهمیت زیادی است . براین اساس مسأله تحقیق حاضر حول دو محور اساسی خواهد بود که آیا آموزش شادکامی در ایجاد و افزایش کیفیت زندگی و خوش بینی زنان مبتلا به بیماری سرطان تأثیر گذار و کارآمد می باشد ؟
سرطان از جمله بیماریهای شایع در کشورمان است که سلامت جسمانی و روانی افراد مبتلا را تهدید نموده و هزینه های فراوانی را برای بیمار ، خانواده و سیستمهای پزشکی بر جای می گذارد. لذا شناسایی روشهای کارامد که بتواند مشکلات و نگرانیهای ای دسته از بیماران را کاهش دهد از اهمیت زیادی برخوردار است. از سوی دیگر با بررسی های به عمل امده مشخص گردید در زمینه اموزش شادکامی به شیوه رفتاری شناختی فوردایس بر روی بیماران مبتلا به سرطان تاکنون در کشورمان تحقیقات بسیار اندک صورت گرفته و به نوعی با خلا ها و کمبودهای تحقیقاتی مواجه هستیم و امید می رود انجام این تحقیق بتواند تا حدودی این نقیصه را برطرف نماید. همچنین در بیان اهمیت و ضرورت انجام این تحقیق می توان موارد زیر را مطرح ساخت:
الف- لزوم و ضرورت توجه مربی به آموزش و عوامل ایجاد کننده شادی در بین بیماران به طور عام و بیماران سرطان به طور خاص
ب- تأثیرات همه جانبه شادکامی در کیفیت زندگی و سلامت جسمانی بیماران و شکل گیری مناسب شخصیت این افراد بیمار
ج- کاهش خسارات ناشی از بی توجهی به امر شادمانی در محیط های مختلف زندگی و در میان افراد و اعضای خانواده های مبتلا به بیماران سرطانی
د- کاهش هزینه های درمان ناشی از افسردگی بیماران و افزایش سطح رضایت از چرخه درمان در بیماران یاد شده
هدف اصلی این تحقیق بررسی اثربخشی آموزش شادکامی به شیوه شناختی- رفتاری فوردایس بر میزان خوش بینی و کیفیت زندگی زنان مبتلا به سرطان در بیمارستان امام خمینی شهر تهران در سال 1392است.
– تعیین میزان اثربخشی آموزش شادکامی به شیوه شناختی- رفتاری فوردایس در میزان خوش بینی زنان مبتلا به سرطان
2- تعیین میزان اثربخشی آموزش شادکامی به شیوه شناختی- رفتاری فوردایس در میزان کیفیت زندگی زنان مبتلا به سرطان
شادکامی ( تعریف نظری و مفهومی): شادکامی ارزشیابی هایی است که افراد از خود وزندگیشان به عمل می آورند . این ارزشیابی می تواند جبنه ی شناختی داشته باشد مانند قضاوت هایی که درمورد رضایت درزندگی صورت می گیرد و یا جنبه ی عاطفی که شامل خود وهیجان هایی است که درواکنش به رویدادهای زندگی ظاهر می شود .بنابراین شادکامی ٬از چها رجزء تشکیل یافته که عبارت است از:رضایت از زندگی ، خلق و هیجان های مثبت و خوشایند، نبود خلق و هیجانهای منفی و عوامل دیگر مانند خوش بینی ،عزت نفس و احساس شکوفایی( ویلسون،2005)
تعریف عملیاتی: نمره ای که آزمودنی از پرسشنامه شادی اکسفورد که توسط فوردایس (2002) به دست آورده است.
خوشبینی( تعریف نظری و مفهومی): شی یرو کارور(1985 )رویکردی در مورد خوش بینی ارائه کردند از نظر آن ها خوش بینی ٬ انتظار فراگیر است مبنی بر اینکه حوادث آینده ٬ مثبت خواهد بود
تعریف عملیاتی: به منظور سنجش خوش بینی فرد از پرسشنامه خوشبینی شییر و کاروراستفاده شده و نمره ازمودنی در این نشان دهنده میزان خوشبینی فرد می باشد.
کیفیت زندگی (تعریف مفهومی و نظری):
کیفیت زندگی به عنوان یک الگوی همگرا اطلاق می شود که همه حوزه های رفتاری ، اجتماعی ، اقتصادی و نیز هویت فرد را در بر می گیرد.(سگالن،2000)
تعریف عملیاتی :به منظور سنجش کیفیت زندگی فرد از پرسشنامه کیفیت زندگی مورگان(2010) استفاده شده و نمره ازمودنی در این نشان دهنده نحوه کیفیت زندگی فرد می باشد.
بیماران عادی :
منظور از بیماران عادی دراین تحقیق زنانی است که به بیماری سرطان مبتلا هستند اما تحت درمان اموزش شادکامی قرار نمی گیرند منظور از بیماران سرطانی در این تحقیق ، زنانی هستند که با تشخیص یکی از انواع بیماری سرطان تحت درمان شیمی درمانی بوده و حداقل به مدت شش ماه به ادامه درمان بپردازند و در درمان گروهی و اموزش شادکامی قرار بگیرند.