لازم برای اکتشافگری و سازش به هنجار است.
بنابراین بین الگوی دلبستگی کودک و تعاملات با مادر و سبک مادرگری ارتباط نزدیک وجود دارد (استونسون و شولدیس، 1995، به نقل از خانجانی، 1384).
اینثورث، بلهر، واترز و وال (1978) با این فرض که سبکهای دلبستگی محصول تجربههای کودک از رابطه کودک – مادر است، به مشاهده رفتار کودکان در آزمایش «موقعیت ناآشنا» پرداختند و سه سبک دلبستگی ایمن، اجتنابی و دوسوگرا را متمایز کردند. مقوله چهارم دلبستگی ناایمن، با نام دلبستگی سازمان نایافته (برترین، 1991) نیز شناخته شده است.
اینثورث و همکاران (1978؛ نقل از بشارت، 1384) معتقدند که سبکهای دلبستگی، انتظارات کودک را در مورد این که آیا مادراز نظر عاطفی دسترسپذیر و پاسخگو هست یا نه شکل میدهند و تعیین میکنند که آیا خود، ارزش عشق و محبت را دارد یا نه. به عبارتی دیگر، بر طبق نظر اینثورث همه ی کودکان به والدینشان وابسته می شوند اما احساس ایمنی آنها در ارتباط با بزرگسالان فرق دارد. درجه ی سهولتی که یک کودک درمانده توسط مراقب خود به احساس امنیت دست می یابد، کیفیت دلبستگی یا سبک دلبستگی نامیده می شود ( خانجانی، 1384). از نظر اینثورث، امنیت دلبستگی، وجود تعادل بین رفتارهای دلبستگی و اکتشاف محیط است ( وارد و کارلسون ، 1995). کودکان ایمن به دسترسپذیری مادر بیشتر اعتماد دارند و بیش از کودکان ناایمن از وی به عنوان پایگاه امن استفاده میکنند. هنگام بازگشت مادر پس از جدایی کوتاه مدت، کودکان ایمن با وی به سهولت تماس و تعامل برقرار میکنند یا به عبارتی کودکان ایمن از والدین به عنوان پایه ی امنی برای اکتشاف محیط استفاده می کنند ( کاسیدی و ماروین، 1992)؛ کودکان اجتنابگر با گسستن و اجتناب ورزیدن واکنش نشان میدهند و یکی از ویژگی های اساسی کودکان اجتنابی انکار اهمیت روابط دلبستگی با مادر است به صورتی که در موقعیت های نا آشنا با درگیری کم و یا بدون درگیری با والدین به اکتشاف محیط می پردازند؛ کودکان دوسوگرا با افزایش تردید و دوسوگرایی بین دلبستگی و عصبانیت سرگردانند، درموقعیت های نا آشنا مشکل تر می توانند به احساس آرامش دست یابند. آنها بین کشش به سوی مادر و یا یک موضوع جالب دیگر در نوسانند اما به محض نزدیک شدن به آن موضوع، به راحتی کودکان ایمن، به اکتشاف و دستکاری آن نمی پردازند؛ و سازمان نایافتهها نسبت به جدایی خیلی سردند و در هیچ یک از الگوهای رفتار سازمان یافته جایگزین نمیشوند ( نقل از بشارت، 1392).
با نظر اجمالی به دوره ی نوجوانی به نظر می رسد که رفتار دلبستگی نوجوان از الگوی دلبستگی سنین پایین بسیار متفاوت و جدا است. به نظر می رسد نوجوانان از روابط وابستگی با والدین و یا سایر چهره های دلبستگی گریزان هستند. نوجوان برای آنکه بتواند در ساختن و هموار کردن مسیر زندگی اش به حمایت والدین بیش از حد متکی نباشد باید به سوی خودمختاری حرکت کند. خودمختاری نوجوانان به سهولت ایجاد می شود اما نه به بهای از دست دادن ارتباط دلبستگی با والدین، بلکه در پس ارتباط های ایمن با والدین که به احتمال زیاد پس از نوجوانی همچنان دوام می آورند ( آلن، 1994). از دیدگاه دلبستگی نوجوانی دوره ی انتقال است که در آغاز نوجوان برای کاهش وابستگی به چهره های دلبستگی اولیه ای که نقش مراقب او را داشته اند، دست به تلاش های بزرگی می زند. همچنین دوره ی نوجوانی راهبردی یکپارچه برای ارتباط های دلبستگی آینده ی او ظاهر می شود و رفتار آتی او را در روابط دلبستگی جدید و یا روابط مراقبت کننده او پیش بینی می کند ( مین و همکاران، 1996؛ واترز و همکاران، 1995؛ به نقل از خانجانی، ص 173). این امر به طور ضمنی دلالت بر درجه ای از تعمیم دارد که موجب گسترش سازمان دلبستگی از چهره های دلبستگی چندگانه که از روابط دلبستگی در دوران کودکی پایدار مانده است، می شود. از سویی در دروه ی نوجوانی علاوه بر دگرگونی در روابط با والدین، در روابط با همسالان نیز دگرگونی رخ می دهد. تا اواسط نوجوانی تعاملات با همسالان آغاز می شود. این تعاملات منابع مهمی از صمیمت، پسخوراند درباره ی رفتارها، تاثیرات، اطلاعات اجتماعی، روابط دلبستگی و مشارکت های مادام المعر (شریک زندگی ) برای نوجوان فراهم می سازند (گوین و فرمن، 1996).

نام گذاری سبک دلبستگی در نوجوانان همانند سبک های دلبستگی بزرگسالان است. در نتیجه در نوجوانی سبک های دلبستگی همانند کودکی به چهار گروه تقسیم می شوند که ویژگی ها و خصایص این گروه ها نیز مشابه چهار گروه کیفیت دلبستگی در دروان کودکی است: درسبک دلبستگی خودمختار که معادل همان سبک دلبستگی ایمن در کودکی است، افراد تجسمی مثبت و حمایت گر از چهره دلبستگی دارند، تمایل به برقراری رابطه صمیمانه و مثبت با دیگران دارند. آنها نسبت به دنیا و دیگران نگرش مثبت داشته و به آنها اعتماد دارند. نوجوانان غیر خودمختار به سه زیر گروه تقسیم می شوند؛ سبک دلبستگی انکار کننده ( فاصله جو) که همان ویژگی های گروه اجتنابی را دارند و از روابط صمیمانه با دیگران اجتناب می کنند و با تاکید بر خودمختاری و اتکا بر خود، انکار اهمیت رابطه با چهره ی دلبستگی و سعی در حفظ فاصله از چهره ی دلبستگی و ممانعت از بروز هیجانات منفی و نوعی اتکا به خود وسواسی دارند ؛ سبک دلبستگی ذهن مشغول و مجذوب ، که ویژگی های شبیه به کودکان دوسوگرا دارند، در روابط عاطفی خود با دیگران انحصار گرا و وابسته بوده ، دائما نگران طرد و رها شدن از سوی دیگران هستند، و با دلبستگی شدید به دیگری سعی در کاهش اضطراب جدایی خود دارند و از این احساس اضطراب و درماندگی خود آگاهند ؛ بزرگسالان غیر مصمم ( حل نشده) که از ویژگی هایی شبیه به کودکان با دلبستگی آشفته – سرگشته برخوردارند، که درباره ی رویداد فقدان و آسیب ها، ترسان و غیر معقول هستند ( نقل از میکولینسر و همکاران، 1990؛ نقل از خانجانی، 1384).
رابطه ی بین دلبستگی ایمن و رشد سالم بعدی توسط برخی مطالعات حمایت شده است (چیس، استوال و پوزییر، 2000؛ نقل از حسنی، 1384).
بالبی (1988، به نقل از بشارت، 1392) اختلالهای ارتباطی و روانشناختی را محصول تهدید، اختلال و گسستگی در پیوندهای دلبستگی میدانست از سویی سایر نظریه پردازان، از جمله روان تحلیل گران در زمینه ی بسیاری از اختلالات بر نقش مادر و چگونگی تعامل مادر و کودک در بروز اختلال، متمرکز شده اند. روان تحلیل گران ویژگی های مادر را عامل تاثیر گذار مهمی در رشد کودک می دانند. ماهلر معتقد است باید مبانی نابهنجاری ها را در قلمرو روابط مادر- کودک جستجو کرد ( دادستان ، 1378). وینی کات (1985، به نقل از خانجانی،1386) نیز معتقد است مبنای روان گسستگی کودک را باید در کج راهی رابطه ی سازشی متقابل مادر و کودک جستجو کرد. با اعتقاد بر این که رابطه ی مادر- کودک در نوزادی سازنده ی بهنجاری یا نابهنجاری روانی فرزند در آینده است، پس لازم است که مادر به وظایف و تاثیر خود در امر شکل دهی سبک دلبستگی آگاه باشد.
با توجه به اهمیت نقش مادر طی سال های اولیه ی رشد شخصیت کودک و شکل گیری دلبستگی، لزوم آگاهی به موقع مادران جهت اصلاح رفتارهای مادرانه احساس می گردد. مادر به عنوان پایگاه امن، باید حساسیت مادرانه و میزان پاسخ گویی مناسبی را ارائه دهد. در نتیجه در درمان دلبستگی از سویی لازم است که مادر به نقش منفی و تخریب گرش در شکل دهی دلبستگی ناایمن آگاه شود و همراه با فرزند در راستای تلاش برای بهبود و تغییر سبک دلبستگی، میزان پاسخگویی و حساسیت مادرانه افزایش یابد و در کل تصویر مادرانه به پایگاهی امن بدل شود.
پژوهش های فین من و لویس ( 1983) نشان داد که رفتار مادر از همان سنین اولیه در واکنش های کودکان نسبت به دنیای بیرونی موثر است. نتایج پژوهش ایزابلا ( 1993) نشان داد که بین ایمنی سبک دلبستگی و تعاملات اجتماعی سازگار رابطه ی معنی داری وجود دارد. امروزه اکثر نظریه های تحولی جدید نیز معتقدند که روابط اجتماعی هم از آسیب های روانی در دوران کودکی تاثیر می پذیرد و هم تاثیر می گذارد. بر اساس نظریه های روابط موضوعی و روان شناسی من ، نزدیک ترین و صمیمی ترین روابط کودک بیشترین تاثیر را بر بهنجاری و یا نابهنجاری روابط او دارد.
یافته های پژوهشی اخیر وجود ارتباط بین سبک دلبستگی نوجوان و کنش وری روانی / اجتماعی او را اثبات کرده اند. دو سبک دلبستگی ناایمن ذهن مشغول و انکار کننده موید وجود مشکلاتی در کنش وری روانی / اجتماعی نوجوان هستند ( خانجانی، 1384). از سویی دلایل متعددی نیز موید آن است که بین سبک دلبستگی نوجوان با کیفیت روابط او با همسالان و رشد این ارتباط، رابطه ی نزدیکی وجود دارد. به عنوان نمونه، پژوهش کوبک ( 1988) نشان داده است که فقدان مهارت های اجتماعی و وجود رفتارهای خصومت آمیز با سبک های دلبستگی ناایمن مرتبط است.
رابطه ی سبک دلبستگی و مهارت های اجتماعی و تاثیر رفتار مادرانه بر سبک دلبستگی و در نتیجه تاثیر رابطه ی مادر- فرزند بر تحول عاطفی – اجتماعی فرزند، ما را به این سمت هدایت می کند که اگر نوجوان نسبت به سبک دلبستگی اش آگاه شود و در راستای تغییر سبک دلبستگی اش از ناایمن به ایمن، از درمان بهره گیرد، مشکل فعلی او که شامل نقص در مهارتهای اجتماعی است نیز حل می شود.
با توجه به اهمیت دلبستگی و حضور و ثبات تقریبی آن در تمامی مراحل زندگی یک فرد، لازم به ذکر است که باید اختلالات مربوط به دلبستگی شناسایی شده و مورد درمان سریع و به موقع قرار گیرد. درمانهای مختلفی در مورد دلبستگی با توجه به آثار و علائم آن مطرح شده که یکی از این درمانهای به نسبت نوظهور و موثر در این زمینه تئاتردرمانی بوده است. مشکل در روابط که ناشی از مشکل در سبک دلبستگی است در بهترین حالت در درمانهای بین فردی و گروهی حل خواهد شد. در نتیجه ی پژوهش یالوم ( 1995) و پیستوله ( 1997) درمانهای گروهی باعث بهبود در روابط بین فردی و افزایش مهارت های اجتماعی خواهند شد. از آنجایی که در این پژوهش بر روی سبک رابطه ی کودک با مادر و کودک با اطرافیان دست گذاشته شده است، یکی از بهترین گزینه های درمانی، گروه درمانی خواهد بود. یکی از روش های گروه درمانی، تئاتردرمانی یا سایکودرام است. تئاتر درمانی به عنوان یک روش نزدیک به طبیعت کودک، مورد پذیرش آن ها و دارای اثرات درمانی بدون اثرات جانبی، در سال های اخیر به عنوان یکی از موثرترین شیوه های درمانگری توسط متخصصین بهداشت روانی پذیرفته شده است (نقل از بیاتی و همکاران، 1391). این روش در بیمارستانها، مدارس، پرورشگاه ها، مدارس و … هم با هدف درمان و هم هدف آموزش، کاربردهای فراوانی دارد. انجمن نمایشی بریتانیا موجزترین و کامل ترین تعریف از نمایش درمانگری را ارائه کرده است: ” تئاتر درمانی استفاده ی عمدی و هدفمند از فرآیند ها و تولید های نمایشی/ تئاتری برای رسیدن به هدفهای خاص درمانی از قبیل بهبود نشانه ها، یکپارچگی جسمانی و عاطفی و بالاخره تحول فردی است. ( BADT، 1976 نقل از کاسون، 2006). از دهه ی هفتاد میلادی پژوهش هایی در قلمرو کاربرد تئاتر درمانی در درمان اختلالات و مشکلات دوران کودکی و نوجوانی انجام شده اند که از بین آنها می توان به پژوهش مازلی (1991؛ نقل از کسیدی، 1997) برای افزایش ارتباطات اجتماعی یا حل تضاد های والد- کودک اشاره کرد.
صحنه ی تئاتر درمانی به مادر و فرزند اجازه می دهد که بدون انتظار تنبیه، بتواند رابطه ی خودشان را تکرار کرده و به کشف مشکلاتشان در روابط برسند. حقیقتی که مادر تا چه حدودی توانسته پایگاه ایمن را برای فرزندش تامین کند و تا چه حدی پاسخگو و حساس بوده است و از سویی نوجوان به این آگاهی برسد که اختلال در امر دلبستگی با مادرش باعث چه آسیب هایی در روابط کنونی و بین شخصی اش شده است. این آگاهی مستلزم اجرا و بازآفرینی زندگی آنها بر روی صحنه ی تئاتر است. درادامه تئاتر درمانی به عنوان روشی برای اصلاح و بازسازی روابط وارد می شود. تئاتر درمانی روشی است که از آن با بهره گیری از امکانات مشترک تئاتر و روانشناسی، برای تغییرات بین فردی استفاده می شود.
تئاتر درمانی شیوه های گوناگونی دارد که بسیار قابل انعطاف هستند. مجموعه ای از تکنیک های مختلف که با توجه به اختلال، میتوان آنها را در راستای درمان به کار بست. با توجه به اینکه اختلال مورد توجه در این پژوهش، سبک دلبستگی ناایمن و هدف از این تحقیق، تغییر آن از ناایمنی به ایمن و در نتیجه، تغییر در روابط بین شخصی نوجوان و بهبود مهارت های اجتماعی آنهاست، میتوان از تکنیک های تئاتر درمانی کلاسیک و تئاتر درمانی شورایی همسو با هم، مبتنی بر درمان اختلالات دلبستگی و روشهای فرزند پروری استفاده کرد.
طرح درمانی مورد نظر در این پژوهش طرحی تلفیقی خواهد بود که محقق ساخته می باشد. در اینجا فقط به این اشاره می شود که طرح کنونی تلفیقی از انواع روش ها زیر است:
1) تئاتر درمانی کلاسیک که همان تئاتر درمانی مرسوم بوده که در درمان اختلال های زیادی از جمله دلبستگی ناایمن نیز به کار رفته که شامل تکنیک های صندلی خالی، مضاعف سازی، پری رویایی، پلیس مخفی، یک دقیقه تک گویی، اتاق تاریک ، پنج سال بعد، جادو، عشق افسانه ای، حرکت بدن است (چستا یثربی، 1388)
2) تئاتر درمانی شورایی که در ترجمه های دیگر به معنای تئاتر رنج یا ستمدیده نیز استفاده شده است. این تئاتر درمانی به دلیل تمرکز بالایش روی ارتباطات و به خصوص طرد شدن و طرد کردن و قابلیت کارایی بالایش بر روی کودکان آسیب دیده و عامه ی مردم استفاده شده است. و شامل هفت تکنیک اساسی است: تئاتر روزنامه، رنگین کمان آرزو، تئاتر قانون گذار، تئاتر مجادله ، تئاتر مجسمه، تئاتر نامرئی و نمایش نامه نویسی همزمان ( نیاهوی، 2012)
3) مدل ABFT: این نوع درمان بر بهبود بافت ارتباطی بین نوجوانان و والدینشان تأکید دارد که از طریق تسهیل گفتگوها در مورد وقایع سختی که در گذشته اتفاق افتاده و یا تعارضهای بین فردی که در حال وقوع بوده و اعتماد افراد را دچار نقصان کرده است، انجام میگیرد. فرضیه زیر بنایی ABET این است که تعاملات اعضاء خانواده میتواند در مواردی که جراحات دلبستگی وجود دارد، عملکرد ترمیمی داشته باشد (کسیل، 2011).
4) راهنمای مداخله ی مبتنی بر دلبستگی و آموزش والدین: راهنمای مداخله مبتنی بر دلبستگی برای جلسههای مشترک مادر و کودک تدوین گردیده است. این راهنما بر پایه اصول حساسسازی مادر (بریش، 2002) ، پاسخدهی مناسب به کودک (فرایبرگ، 1982)، رفتار
همدلانه با مادر از سوی درمانگر (پاول و لیبرمن، 1997) و تأکید بر نقاط قوت مادر (اریکسون و همکاران، 1992) ساخته شده است ( نقل از کسیل، 2011).
5) طرح تئاتر درمانی برای افزایش مهارتهای اجتماعی.
در جمع بندی نهایی می توان گفت که ، اهداف این پژوهش هشیار کردن مادر به نقش خود در رابطه ی با فرزندش و سبک و رفتار مادرانه ی وی و از سویی هشیار کردن کودک به نقش دلبستگی در روابط کنونی و مهارت های اجتماعی اش است و نهایتاً به دنبال تصحیح و بازسازماندهی رابطه ی مادر- کودک یعنی تغییر سبک های دلبستگی فرزند و بهبود رفتار های مادرانه می باشد. بنابراین هدف این پژوهش بررسی اثربخشی تئاتر درمانی مبتنی بر دلبستگی درمانی بر تغییر سبک دلبستگی و بهبود رفتار مادرانه و افزایش مهارت های اجتماعی نوجوانان با دلبستگی ناایمن است.
3-1 ضرورت پژوهش
رابطه ی مراقب – کودک مهمترین اصلی است که در رشد شخصیت انسان مورد تاکید اکثر روانشناسان قرار گرفته است ( می و داناوی، 2000؛ به نقل از پیوسته گر، 1385). اهمیت رابطه ی مادر- کودک و در نتیجه سبک دلبستگی و تاثیر گذاری مادام العمر آن در روابط بشری امری غیرقابل اغماض و چشم پوشی است. آگاه سازی مادر به سبک دلبستگی فرزند و نقش خودش در شکل گیری آن ( به سببِ پاسخ دهندگی و حساسیت یا رفتار مادرانه)، امری ضروری است.
بالبی در سال 1978 اظهار نمود : ” پیوند عاطفی بین والدین و کودک سازگاری روانی و اجتماعی کودک را در آینده پیش بینی می نماید”. بالبی در کتاب جدایی : اضطراب و خشم ( 1975) شواهدی حاکی از وجود رابطه بین دلبستگی ناایمن و آسیب شناسی روانی کودکی و بزرگسالی ارائه نموده است. سبک دلبستگی به عنوان عامل مسبب و نگهدارنده در اختلالات فردی نشان از آن دارد که باید روی درمان آن به عنوان هسته ی مرکزی مشکلات تمرکز داشت. پژهش های طولی فراوانی همبستگی بالا بین دلبستگی ناایمن و مشکلات ارتباطی در نوجوانان را تایید کرده اند ( تتی، ساکین، کوسارا و کورنز، 1996). اختلالات دلبستگی با شدت های متفاوت در جوامع مختلف در حال افزایش است. در نتیجه از ضروریات این پژوهش با توجه به اهمیت اختلالات دلبستگی و ثبات و اثر بالا و معنادارشان در اختلالات روانی دیگر، میتواند اهمیت درمان به موقع و جلوگیری و پیشگیری از پیشرفت آن باشد.
تحقیقات زیادی ثبات سبک دلبستگی را بیان کرده اند. ویژگی ها و خصایص دلبستگی در بزرگسالان و نوجوانان شبیه ویژگی های سبک دلبستگی دوران کودکی است ( خانجانی، 1386). ثبات سبک دلبستگی با توجه به منابع مختلف دچار تناقض است. بالبی در مورد تغییر دلبستگی بحث کرد و تشخیص داد که در مواقع مورد نیاز، تغییر در الگوها و رفتارهای دلبستگی نه تنها احتمالا واکنشی نسبت به حوادث آسیب زای خاص است بلکه سازگارانه نیز می باشد. محققان روابط معناداری بین مراقبت و تغییر نوع دلبستگی یافته اند ( تبعه امامی و همکاران، 1390). آیا میتوان با درمان هایی در سبک دلبستگی کودک اصلاحاتی انجام داد و سبک دلبستگی را تغییر داد؟ این سوال هم به خاطر تناقضات مطرح شده در منابع مختلف، مورد بررسی قرار می گیرد. در نتیجه یکی از الزامات دیگر پژوهش می تواند عدم وجود پژوهش های علمی در چنین زمینه ی با اهمیتی باشد.
از سویی دیگر، نوجوانی به سبب تاثیر الگوهای دلبستگی بر رفتار، به موازاتی که محرک های تنش زای این دوره به فعال شدن سیستم دلبستگی منجر می شود، دوره ای برجسته تلقی می شود. در طی دوره ی نوجوانی، نیاز به رابطه ی صمیمی، نوجوان را علاقه مند به شکل دهی روابط صمیمی در بیرون از دایره ی خانوادگی می کند. این روابط باعث خودیابی و هویت یابی بهتر نوجوان می شوند. روابط بین شخصی به طور معنا داری با سبک دلبستگی فرد رابطه دارند. با توجه به حساسیت شکل دهی روابط، یکی از ضروریات این پژوهش این است که روی قشر نوجوان کار شود.
اختلالات مربوط به رابطه بهتر است که با رویکردهای رابطه مدار درمان شوند. رویکردهای رابطه مدار بر روی روابط به عنوان علت بیماری تمرکز دارد و به درمان روابط می پردازد. درمان های گروهی رابطه مدار مثل تئاتر درمانی و دلبستگی درمانی درمان هایی برجسته و نوین هستند. تئاتر درمانی با توجه به تمرکزش روی اصلاح ارتباطات و لمس تجربه ی سالم رابطه ی مادر- کودک یکی از بهترین روش های ممکن به شمار می رود. نو و بدیع بودن تئاتر درمانی خود انگیزه ی دیگری بود تا بتوان ضرورت این پژوهش را توجیه کرد. تئاتر درمانی سالهای بسیار کمی است که در ایران رایج شده است و البته نه به معنای واقعی کلمه رایج! هنوز برخی از درمانگران به دلیل در ساختار نبودن این نوع درمان، میل و رغبتی به پذیرش آن ندارند در حالی که در جهان تئاتر درمانی، درمان بسیار موفقی است. امروزه هر بار اصطلاح تئاتر درمانی را میشنویم ، شاید بی آنکه بدانیم، تلفیقی از امکانات مشترک هنر و علم روانشناسی به نظرمان می رسد و یا تصور مبهمی از یک نوع نمایش کسل کننده و احتمالا مربوط به موضوعات روانی و یا یک شیوه ی درمانی تفننی و ناکارآمد در ذهنمان ایجاد شود. این شبهات، عموما ناشی از عدم آگاهی و اشراف مخاطبان نسبت به ماهیت و کارکرد مقوله ی تئاتر درمانی است. در عین حال از مزایای تئاتر درمانی ، سهولت اجرا در عین حال نیاز به مهارت داشتن تئاتر درمانگر است و اینکه در مکان های مختلف به خصوص در مدرسه و در شکل های مختلف فردی، گروهی و خانوادگی قابل اجرا است.
بنابراین بدیع بودن چنین زمینه ی مهم پژوهشی و فقدان یافته هایی در حوزه ی اثربخشی تئاتردرمانی بر روابط ناایمن دلبستگی و از سویی دیگر کاربردی بودن نتایج این پژوهش به خوبی ضرورت آن را توجیه می کند. چنان چه یافته های پژوهش اثربخشی تئاتردرمانی را در بهبود مشکلات دلبستگی و روابط اجتماعی کودکان و نوجوانان نشان دهد می توان با آموزش مشاوران در مراکز مشاوره ، در داخل و یا خارج از مدارس به مشاوران کمک کرد تا از این شیوه ی درمانی که در عین حال برای دانش آموزان مفرح و جذاب بوده و از طرفی خاصیت درمانی در روابط عاطفی آنها با والدینشان و افزایش مهارت های اجتماعی آنها دارد، استفاده ی بهینه نمود.
تاریخچه پیشگیری از بازگشت اعتیاد به اواسط دهه 1970 بر میگردد. در طی این سالها عدهای به رواج استراتژیهای پیشگیری علاقمند شدند(دیپونت، 1388). بررسیها نشان میدهند 20 تا 90 درصد معتادانی که تحت درمان قرار میگیرند، دچار بازگشت میشوند. مرور مطالعات گذشته نشان میدهد، اثربخشی درمانهای نگهدارندۀ دارویی، بدون مداخلههای روانی اجتماعی، به علت اطلاعات دارویی پایین و میزان بالای ریزش ضعیف میباشد(روزن و همکاران،2006).

تحقیق بر مراقبه متعالی™، مراقبه ذهن آگاهی، مراقبه ویپاسانا، یوگا و سایر فنون مراقبهای بهبودهای معناداری را در توان بخشی نوجوانان و زندانیان الکلی گزارش کردهاند(ویتکیویتز ، مارلات و واکر، 2005). کاهش فشار روانی به وسیله مراقبه ممکن است عامل عمدهای در پیشگیری از بازگشت باشد(هاوکینز ، 2003). در اوایل سال 1975 مراقبه در کاهش فشار روانی در سیستم عصبی پاراسمپاتیک مفید تشخیص داده شد(بنسُن، 1975 به نقل از سالوستری، 2009).
مطالعات جدید بر مراقبه ذهن آگاهی، رویکرد اصلی کابات – زین(1990) را برای درمان سومصرف مواد و نیز افسردگی، اضطراب و درد به کار بردهاند. مکانیزم شناختی چگونگی انجام این کارها با پیشگیری از بازگشت و نیز فواید طولانی مدت مراقبه ناشناخته باقی مانده است(ویتکیویتز ، مارلات و واکر ، 2005).

عناصر مراقبه ذهن آگاهی شامل وارسی بدنی، یا فن آگاهی از بدن، شامل یکسری از تغییرات عمدی میباشد که در آغاز بر کل بدن و سپس بر هر بخشی از بدن در یک شیوه بدون داوری متمرکز میشود. فراگیران برای مشاهده هیجانات، شناخت و اتفاق های بیرون در ضمن برگشت آگاهی از تنفس آموزش میبینند. تمرینهای رسمی ذهن آگاهی نیز شامل مراقبه قدم زنی میباشد. از نظر کابات-زین هدف ذهن آگاهی حالتی تغییر یافته از هوشیاری نیست بلکه حالتی از خود مشاهدهگری بدون ارزیابی یا در لحظه بودن است(کابات-زین، 1990).
به عقیده ویتکیویتز و مارلات(2004)، تعدادی عوامل تعیین کننده بازگشت وجود دارد که عبارتنداز: خودکارآمدی؛ یعنی درجه ای که در آن فرد احساس اطمینان و توانایی انجام رفتار معینی را دارد، انتظارات پیامد؛ یعنی این که چگونه فرد اعتیاد را با اشتیاق به عنوان پیش بین بی اثر بازگشت، انگیزش به عنوان عاملی قوی در پیشگیری از بازگشت، مهارتهای مقابلهای، حالهای هیجانی نظیر اضطراب و افسردگی؛ و حمایت میان فردی یا اجتماعی در نظر میگیرد.
به عقیده ویتکیویتز و مارلات(2004) ، خود- کارآمدی یک پیش بین پیامدها از میان همه نوع رفتارهای اعتیادی نظیر قماربازی، سیگارکشیدن، مصرف مواد میباشد. به هر حال سازوکاری که به وسیله آن خود-کارآمدی عمل کند هنوز معین نشده است. سنجش خود-کارآمدی تاکنون دشوار بوده است. به عقیده گوالتنی و همکاران، زمینههای پرخطر از کمترین میزان خود-کارآمدی برخوردارند(ویتکیویتز و مارلات ،2004).

درمان شناختی مبتنی بر ذهن آگاهی(MBCT) ترکیبی از تمرینهای مدیتیشن، یوگا و شناخت درمانی است که به وسیله سگال و همکارانش(2002) پدید آمد و برای تسکین و درمان رنج انسانها، به خصوص رنجهای هیجانی که مردم را برای ابتلا به افسردگی آماده میکند گسترش یافت.
ذهن آگاهی به تجربه بر میگردد که در آن فرد به شیوهای خاص، هدفمند، در زمان حاضر و خالی از قضاوت به درون و بیرون خود آگاهی مییابد(کابات زین،1985).
در واقع، ذهن آگاهی یعنی، بودن در لحظه با هر آنچه که اکنون هست، بدون قضاوت درباره آنچه اتفاق میافتد. یعنی تجربه واقعیت محض بدون توضیح. ذهن آگاهی را میتوان به عنوان شیوه «بودن» یا یک شیوه «فهمیدن»توصیف کرد که مستلزم درک کردن احساسات شخصی است و مطمیناً به طور ضمنی شامل ایجاد و اصلاح راهی برای نزدیک تر شدن به تجربیات فردی شخصی از طریق مشاهده شخصی نظاممند است که این کار شامل به تعویق انداختن تکانهها، ارزیابی کردن و قضاوت کردن به طور عمدی است و توانایی انجام فرصتهای چند گانه برای حرکت فراسوی عادات قدیمی که نسبت به آنها شرطی شدهایم، پردازش فکر امتحان نشده و واکنش پذیری هیجانی را فراهم میکند(سگال و همکاران، 2002).
ذهن آگاهی مستلزم راهبردهای رفتاری، شناختی و فرا شناختی ویژه برای متمرکز کردن فرآیند توجه است که به نوبه خود به جلوگیری از
خلق منفی– فکر منفی– گرایش به پاسخ های نگران کننده و رشد دیدگاه جدید و پدید آور افکار و هیجانهای خوش آیند منجر میشود(سگال و همکاران 2002).
شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی، از روی مدل کاهش استرس مبتنی بر روش ذهن آگاهی کابات–زین ساخته شده و اصول درمان شناختی به آن اضافه شده است. این نوع شناخت درمانی شامل مدیتیشنهای مختلف، یوگای کشیدگی، آموزش مقدماتی درباره افسردگی، تمرین مرور بدن و چندین تمرین شناخت درمانی است که ارتباط بین خلق، افکار، احساس و حس های بدنی را نشان میدهد. تمامی این تمرینها به نوعی توجه به موقعیتهای بدنی و پیرامون را در«لحظه حاضر» میسر میسازد و پردازش های خودکار افسردگی زدایی را کاهش میدهد(یونسی و رحیمیان بوگر، 1378).
ذهن آگاهی معمولاً به عنوان حالت آگاهی و داشتن توجه به آنچه که در زمان حال روی میدهد تعریف میشود(براون و رایان، 2003). پژوهشها نشان میدهد که افزایش حضور ذهن با انواع پیامدهای سلامتی نظیر کاهش درد(کابات زین، 2003) اضطراب، افسردگی(کابات زین و همکاران، 1992)، خوردن مرضی(کیستلر و هال، 1999) و استرس(اسپکاو همکاران ، 2000) ارتباط دارد. حضور ذهن میتواند در رهاسازی افراد از افکار اتوماتیک، عادتها و الگوهای رفتاری ناسالم کمک کند و از این رو نقش مهمی را در تنظیم رفتاری ایفا میکند(رایان و دسی، 2000). به علاوه با افزودن وضوح و حیات به تجربیات میتواند سلامتی و شادمانی را به همراه داشته باشد. بسیاری از نظریههای آسیب شناسی روانی و روان درمانی اهمیت آگاهی، حضور و مشاهدهگری را در سلامت روانی مورد بحث قرار دادهاند(بروینو همکاران ، 1998).
بر طبق این یافته ها، محقق در این پژوهش به دنبال پاسخ به این سوال می باشد که آیا درمان شناختی مبتنی برذهن آگاهی(MBCT) به عنوان یک درمان تکمیلی باعث افزایش خودکارآمدی و کاهش افسردگی افراد تحت درمان اعتیاد میشود.
اعتیاد به عنوان یک بیماری جسمی – روانی عامل بوجود آمدن بسیاری از مشکلات در جامعه می باشد، مانند مشکلات اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و… و مهمترین سازه اجتماعی که همان خانواده میباشد را مورد آسیب و تحت تاثیر قرار میدهد که بررسی این بلای خانمان سوز اهمیت زیادی دارد.
با توجه به تبیینهای صورت گرفته میتوان مشاهده کرد که اعتیاد پدیده پیچیدهای است که تحت تاثیر عوامل متعددی قرار دارد، همچنین جنبههای زیادی از زندگی را تحت تاثیر قرار میدهد لذا تبیین شکل گیری آن نیاز به بررسی های نظری گسترده و عمیق دارد.
طبق بررسی های صورت گرفته به این نتیجه رسیدیم که در بررسی عوامل موثر در اعتیاد متغییرهای «افسردگی» و «خودکارآمدی» و« درمان شناختی مبتنی بر ذهن آگاهی(MBCT)» کمتر مورد توجه دقیق بوده اند لذا لازم دیدیم بررسی های بیشتری در این زمینه بر اساس این روش درمانی انجام دهیم.
بنابراین بر آن شدیم تا با ارایه درمان شناختی مبتنی بر ذهن آگاهی (MBCT)به افراد وابسته به مواد مخدر، خودکارآمدی و مقابله با افسردگی این افراد را افزایش دهیم و توان مقابله آنها را با این شرایط روحی و روانی را ارتقا بخشیم.
تعیین اثر بخشی درمان شناختی گروهی مبتنی بر ذهن آگاهی(MBCGT) بر افزایش خودکارآمدی افراد وابسته به مواد مخدر تحت درمان
تعیین اثر بخشی درمان شناختی گروهی مبتنی بر ذهن آگاهی(MBCGT) بر کاهش افسردگی در افراد وابسته به مواد مخدر تحت درمان
آیا درمان شناختی گروهی مبتنی بر ذهن آگاهی(MBCGT) بر افزایش خودکارآمدی افراد مبتلا به اعتیاد تاثیر دارد؟
آیا درمان شناختی گروهی مبتنی بر ذهن آگاهی(MBCGT) بر کاهش نشانه های افسردگی افراد مبتلا به اعتیاد تاثیر گذار است؟
با در نظر گرفتن اهمیت و اهداف پژوهش حاضر به دو متغیر پرداخته شده در این پژوهش دو فرضیه را مد نظر قرار می دهیم که به شرح زیر است.
درمان شناختی گروهی مبتنی بر ذهن آگاهی(MBCGT) باعث افزایش خودکارآمدی در افراد مبتلا به اعتیاد میشود.
درمان شناختی گروهی مبتنی بر ذهن آگاهی(MBCGT)باعث کاهش نشانه های افسردگی در افراد مبتلا به اعتیاد میشود.
با مدنظر قرار دادن موضوع پژوهش تحت عنوان بررسی اثر درمان شناختی گروهی مبتنی بر ذهن آگاهی(MBCGT) بر افزایش خودکارآمدی و کاهش افسردگی بر روی افراد تحت درمان وابسته به مواد مخدر سنین بین 25 تا 45 سال و نوع درمان در نظر گرفته شده، متغیرهای وابسته و سن مراجعین، 5 مفهوم را در نظر گرفته و به تعاریف آنها میپردازیم.
اعتیاد، به استفاده اجباری از دارو، بدون توجه به عواقب ناخوشایند آن، اطلاق می شود. بسیاری از حالات اعتیاد، بر اثر استفاده مکرر از دارو، به صورت تدریجی و مرحله به مرحله ایجاد می شود و می تواند تا مدتها بعد از محرومیت از دارو به طول انجامد(کوب، 1997؛ به نقل از زرین دست و رضایف،1381).
یکی از مسائل مهم زندانیان و مجرمین مشکلات روانی می باشد. اختلالات روانی یكی از مشكلات بزرگ دنیای امروز است. به طوری كه گزارشهـا حـاكی از آن است كه یك چهارم از افراد جامعه آمریكا، برخی از انواع مشكلات روانـی را در طـول زنـدگی خود تجربه میكنند. در اغلب موارد وجود اختلالهای روانی در فرد نه تنها از میزان سـازگاری فردی و اجتماعی وی میكاهد، بلكه امنیت و بهداشت روانی خانواده و سایر گروههای اجتماعی را نیز دچار مشكل میكند. در برخی موارد نیز، نوع و شدت مشكل به حدی میرسد كه موجبات آزار و تهدید حقوق اعضای دیگر اجتماع را فراهم می آورد و نتیجه آن، درگیری فرد بیمـار بـا قـانون و مراجع كیفری را فراهم می آورد. به عبارت دیگر، فرد بیمار به سبب داشتن اختلال روانی و پیامد آن ارتكاب جرم، تحت پیگرد قانونی قرار میگیرد و نهایتا وارد زندان میشود.

یافته های تحقیقات مختلف نشان داده انـد كـه بین 10 تا 15 درصد از زندانیان دچار اختلال روانی هستند و میزان شیوع اختلال های روانی در نمونه های متشکل از افراد مجرم وزندانی بسیار بالاتر از افراد دیگر جامعه است. (چیلس، میلر و کاکس، 1980).
بوردكین (1993) در پژوهش ملی خود در مورد رعایت حقوق بشر در افراد استرالیایی مبتلا به بیماری های روانی گزارش كرد كه بین 30 تا 50 درصد از نوجوانان حاضر در كانونهای اصـلاح تربیت، مبتلا به یكی از مشكلات سلامت روانی هستند. همچنـین یافتـه هـای ایـن پـژوهش نشـان میدهد كه میزان شیوع اختلالات روانی در بـین ایـن نوجوانـان 7 برابـر بیشـتر از سـایر نوجوانـان است.

گروهی از متخصصان سلامت روانی در آمریكا نیز با مطالعه 541 نوجوان 13 تا 18 ساله مجرم دریافتند كه میزان مشكلات درونی سازیاز (جمله افسـردگی، وسـواس، شـكایات جسمانی واسكیزوئید)ومشكلات بیرونی سازی از جمله بیشفعالی، پرخاشگری و بزهكاری) در این نوجوانان دو برابـر سـایر نوجوانـان بـود. از طرفـی مشـاهده شـده اسـت كـه مددجویان مبتلا به مشكلات سلامت روانی نه تنها در زندان بیشتر مرتكب خـلاف مـیشـوند و درنتیجه به طول دوره محكومیت آنان افزوده میشود، بلكه احتمال بیشتری است كه قربانی خشـونت، سوءاستفاده و آزار و اذیت سایر مددجویان شوند (اوکنر و همکاران، 2002).
مكشان (1989) مشاهده كرد كه مـددجویان مبتلا به مشكلات و بیماریهای روانی پنج برابر سایر مدد جویان بـه كاركنـان زنـدان و مـددجویان دیگر حمله ور میشوند.
از طرفی تاریخچه زندان و مقابله با جرایم نیز نشان داده است كه روشهای متكی بـر تنبیـه و مجازات نه تنها نمی تواند از بروز و ارتكاب مجدد جرم جلوگیری كنـد؛ بلكـه در مـواردی نیـز بـر شدت و تعداد این موارد افـزوده اسـت. از ایـن رو، امـروزه اعتقـاد بـر ایـن اسـت كـه اسـتفاده از روشهای بازپروری و تأكید بر توانبخشی روانی مددجویان، بخصوص در آن دسته از مـددجویانی كه دچار نواقص شناختی و اختلالات روانی هسـتند، بسـیار مفیـد و مـؤثر اسـت (کریتون و تاول، 2005). سـوریال و مكنزی [نقل از تاول، 2003)]. تأثیر برنامههـای مداخلـهای متكـی بـر مجـازات و برنامـههـای مداخلهای متكی بر تقویت رفتارهای مثبت را در یك اردوگاه از مددجویان مورد مقایسـه كردنـد و دریافتند كه هرچه تأكید بر مجازات در مددجویان بیشتر شود، میـزان ارتكـاب جـرم و محكومیـت مجدد نیز افزایش مییابد. براین اساس طی چند دهـه گذشـته تاكیـد مسـئولان و دسـتانـدركاران جامعه و زندان بر جایگزینی فعالیتهای تـوانبخشـی و بـازپروری بـه جـای تنبیـه و مجـازات در زندان ها است.
فرندشیپ وهمكاران (2003) كارایی برنامـه هـای شـناختی- رفتـاری را در كـاهش نشـانگان روانشناختی و میزان ارتكاب جرم مجدد در دو گـروه از مـددجویان مـردی كـه دارای دو سـال و بیشتر محكومیت بودند مقایسه كردند. گروه اول یا گروه آزمایشی متشكل از 667 زنـدانی وگـروه دوم یا گروه كنترل متشكل از801نفر از مددجویانی بودند كه از نظر چند متغیـر مـرتبط بـا هـدف تحقیق با گروه اول همتاسازی شده بودند. مددجویان گروه آزمایشـی در جلسـات رواندرمـانگری گروهی مبتنی بر فنون شناختی- رفتاری شركت كردند. نتایج نشان داد كه گـروه آزمایشـی و گـروه كنترل هنگام كنترل سایر متغیرها از نظر وضعیت روانشناختی و از نظـر میـزان محكومیـت مجـدد تفاوت معناداری داشتند.
یکی از عمده ترین مشکلاتی که در زندان برای فرد به وجود می آید بحران هویت است. بنا به تعاریف بحران هویت فرد در زندان با یک من آشفته و بهم ریخته رو به رو می شود. من زندانی در مقابل ارزشهای قانون و هنجارهای کشورش است که این عامل باعث بهم ربختگی شدید هویتی در او می شود( جلالی، 1376).
بحران هویت واژه ای است که اولین بار اریکسون ارائه داده است و عدم توانایی نوجوان در قبول نقشی که جامعه از او انتظار دارد را بحران هویت نامید ولی اکنون دیگر این تعریف اصلاح شده است. از نگاهی دیگر بحران هویت، اینگونه تعریف شده است: عدم موفقیت فرد در شکل دادن به هویت فردی خود اعم از اینکه به علت تجارب نامطلوب کودکی با شرایط فعلی باشد، بحرانی ایجاد می کند که بحران هویت نامیده می شود (سیدنژاد، 1381).
اما آن تعریفی که در این پژوهش از بحران هویت و نشانه های آن مدنظر قرار می گیرد عدم توانایی و پاسخ گویی به سوال های اساسی است که انسان ها با آن ها روبرو می شوند و بدون یافتن پاسخ به این سوالات، زندگی ان ها پوچ و بی هدف خواهد شد و در نتیجه از بحرانی تحت عنوان بحران هویت رنج خواهند برد. برای پاسخ گویی به این سوالاتی که ذهن انسان ها را درگیر می کنند، باید ابتدا به باورهای مذهبی اساسی در رابطه با خداوند، هستی و انسان اعتقاد داشت تا بحران هویت کمتری را تجربه کرد زیرا زندگی برای کسانی که دچار بحران هویت هستند بی معنا، پوچ و بی هدف می شود و آنان دچار احساس ناامیدی و گم گشتگی می شوند. در حالیکه باور های مذهبی اساسی می تواند باعث احساس امیدواری، هدفمندی و آرامش در افراد دچار بحران شود (رجایی، 2008).
فرانکل (2000) نیز عنوان کرده است که جستجو برای یافتن معنای زندگی از نیازهای اساسی بشر است که بایستی براورده شود به نظر او هنگامی که فرد نتواند معنای زندگی خودش را دریابد دچار خلا هستی می شود. خلا هستی در واقع شکلی از پوچی منحصر به فرد است. در میان مراجعین بسیاری که با مشکلات روانشناختی روبرو بوده اند و مخصوصا معتادن اعم از مصرف کننده و بهبود یافته، نشانه ای شبیه به خلا هستی دیده شده است که منجربه عدم شکل گیری تلاشهای هدفمند در زندگی و احساس پوچی و نا امیدی و بیچارگی در زندگی افراد می شود و در نهایت به نظر می رسد که این افراد دچار بحران هویت شده اند.
یالوم (1995) در مورد امیداوری بیان می کند،که امید یک عنصر اساسی فرایند درمان است. افراد به هنگام درمان معمولا شرایط مبهمی دارند و در مورد آینده مردد هستند. لذا لازم است تا با توسل به راه های مختلف افراد برای سپری کردن دوره درمان اراده و هدفمندی و امید خود را تا پایان حفظ کنند.
بک (1974) نیز در مورد ناامیدی به تحقیق پرداخته و رابطه تنگاتنگی میان نا امیدی وافسردگی و افکار خودکشی یافته است به گونه ای که مقیاس نا امیدی او به گونه ای پیش بینی کننده خطر خودکشی در افراد است.

متغیر سوم این پژوهش درمانی است که برای اولین بار توسط رجایی (1388) مطرح شده است. این درمان، درمان شناختی- هیجانی معنوی (SCET) نام دارد که درمانی شناختی با رویکرد معنوی است در این درمان علاوه بر توجه به سطوح فیزیولوژیکی و شناختی به سطح معنوی نیز در درمان اختلالات روانشناختی توجه شده است. در سطح شناختی درمان، درمانگر سعی می کند تا تفکرات غیر واقعی و غیر منطقی مراجع را که منجر به پیدایش احساسات ناخوشایند شده است شناسایی کند. در این مرحله از درمان می توان از خطاهای فکری که توسط بک مطرح شده اند و یا باورهای غیر منطقی که توسط الیس عنوان شده اند استفاده کرد.
در سطح فیزیولوژیکی، درمانگر با در نظر گرفتن واکنشهای جسمانی و هیجانی مراجع نظیر تپش قلب و نفس نفس زدن سعی می کند این احساسات ناخوشایند را از طریق آموزش آرامش دهی یا ریلکسیشن کنترل و کاهش دهد و اما در سطح معنوی، ابتدا از مراجع خواسته می شود تا در مورد خودش ودیگران و اینکه در مورد ماهیت انسان چگونه می اندیشد، صحبت کند. اغلب مراجعین تصویر منفی از خود و انسان دارند. احساس پوبی ارزشی و نا امیدی می کنند و هدفی در زندگی ندارند. درمانگر از طریق ارائه باورهای اساسی دینی که 10 مورد هستند و راجع به انسان، هستی و خداوند می باشند سعی در کاهش احساسات ناخوشایند مراجع دارد وبکارگیری این باورها در زندگی می تواند منجربه رشد و تعالی روان در او شود.
لذا از این رو زندانیان بعلت مشکلات اجتماعی .اقتصادی. اعتقادی و مصرف مواد مخدر دچار اختلالات روانی و بحران هویت میباشند که روان درمانی شناختی –هیجانی معنوی میتواند بر بهبود اختلالات روانی و بحران هویت بوجود آمده در زندانیان برای برگشت به زندگی عادی و اجتماع لازم باشد.
چالش بحران هویت هم بعد روان شناختی و فردی دارد و هم بعد اجتماعی و سیاسی(شرفی، 1380)
در نظریه شناختی-هیجانی معنوی فرض بر این است که راهی از بحران هویت از طریق پاسخ به سوال های اساسی زندگی و باتوجه به باورهای اساسی دینی امکان پذیر است. با عنایت بر آنچه بیان شد سوال این است که آیا درمان شناختی-هیجانی معنوی( SCET )می تواند بر بحران هویت زندانیان تاثیر بگذارد؟
اهمیت و ضرورت پژوهش:
تعداد کل زندانیان کشور، ۲۱۰ هزار و ۶۷۲ نفر است. این آمار نسبت به آخرین آمار ارائه شده به سازمانهای جهانی توسط ایران با کاهش حدود ۷ هزار نفری روبهرو شده است. براساس این آمار، استان تهران با ۳۱ هزار و ۹۰۰ زندانی، در صدر لیست استانهای کشور در این
زمینه قرار دارد. پس از استان تهران، خراسان رضوی با ۲۰ هزار و ۱۱۹ زندانی، فارس با ۱۵ هزار و ۵۴۰ زندانی، اصفهان با ۱۴ هزار و ۱۴۷ زندانی، خوزستان با ۱۳ هزار و ۲۸۵ زندانی و کرمان با ۱۱ هزار و ۴۱۹ زندانی در جایگاههای بعدی بیشترین تعداد زندانی قرار دارند (پایگاه خبری الف ، 1393.به نقل از سازمان زندانهای کشور)
همانطور که ملاحظه می شود پس از استان تهران، استان خراسان دومین استانی است که بیشترین فراوانی زندانیان را به خود اختصاص داده است. ازجایی که عوامل سبب شناسی هر زندانی نسبت به دیگری تفاوت دارد نمی توان به طور یقین بیان کرد که کل زندانیان با یک مشکل وارد زندان می شوند. همانطور که می دانید یکی از سبب شناسی های بررسی های ورودی زندان، عامل روانی است. که یکی از عوامل مهم روانی که روانشناسی همچون اریکسون و مارسیا به آن ها دامن زده اند و موفقیت فردی را در گروی آن می بینند، هویت می باشد (فرهنگی، 1390). حال اینکه چه تعداد از زندانیان بحران هویت یعنی تعهد را طی کرده اند بسیار سخت خواهد بود. نتایج پژوهش هایی نشان داده است که بین دلبستگی نا ایمن دوسوگرا و هویت زودرس و آشفته رابطه وجود دارد، که ویژگی اینگونه افراد، بی عاطفگی، بی اعتمادی، تاثیر سریع از محیط اطراف خود می باشد (باقری و همکاران، 1388).
شواهد نشان می دهند افرادی که بحران هویت را به درستی طی نکنند احتمالا در آن ها آشفتگی، بی اعتمادی، خودتنظیمی کمتر، انعطاف پذیری پایین تر خواهیم دید (فرهنگی، 1390).
به طور کلی می توان گفت کسب هویت و تعهد کسب کردن به ارزش ها و رسیدن فرد به وفاداری امری بسیار مهم جهت مقابله با مشکلات زندگی است که آن می تواند جلوی آسیب های اجتماعی از جمله زندان رفتن را بگیرد. حال توجه به بهبود افرادی که بحران هویت را به درستی طی نکردند و دچار این مشکل هستند امری ضروری به نظر می رسد. در پژوهش حاضر باتوجه به درمان گروهی شناختی-هیجانی معنوی می خواهیم بحران هویت را کاهش دهیم.
اهداف پژوهش:
هدف های کلی:
بررسی اثربخشی گروه درمانی شناختی-هیجانی معنوی بر بحران هویت زندانیان
هدف های جزئی:
بررسی اثربخشی گروه درمانی شناختی-هیجانی معنوی بر بی هدفی زندانیان
بررسی اثربخشی گروه درمانی شناختی-هیجانی معنوی بر پوچی زندانیان
بررسی اثربخشی گروه درمانی شناختی-هیجانی معنوی بر نا امیدی زندانیان
بررسی اثربخشی گروه درمانی شناختی-هیجانی معنوی بر عدم اعتماد به نفس زندانیان
بررسی اثربخشی گروه درمانی شناختی-هیجانی معنوی بر بی ارزشی زندانیان
بررسی اثربخشی گروه درمانی شناختی-هیجانی معنوی بر نارضایتی از زندگی زندانیان
بررسی اثربخشی گروه درمانی شناختی-هیجانی معنوی بر اضطراب زندانیان
بررسی اثربخشی گروه درمانی شناختی-هیجانی معنوی بر غمگینی زندانیان
بررسی اثربخشی گروه درمانی شناختی-هیجانی معنوی بر پرخاشگری زندانیان
بررسی اثربخشی گروه درمانی شناختی-هیجانی معنوی بر عصبانیت زندانیان
فرضیه های پژوهش:
1-درمان شناختی-هیجانی معنوی گروهی باعث کاهش عصبانیت زندانیان می شود.
2-درمان شناختی-هیجانی معنوی گروهی باعث کاهش پرخاشگری زندانیان می شود.
3-درمان شناختی-هیجانی معنوی گروهی باعث کاهش غمگینی زندانیان می شود.
4-درمان شناختی-هیجانی معنوی گروهی باعث کاهش اضطراب زندانیان می شود.
5-درمان شناختی-هیجانی معنوی گروهی باعث کاهش نارضایتی زندانیان می شود.
6-درمان شناختی-هیجانی معنوی گروهی باعث کاهش بی ارزشی زندانیان می شود.
7-درمان شناختی-هیجانی معنوی گروهی باعث کاهش عدم اعتماد به نفس زندانیان می شود.
8-درمان شناختی-هیجانی معنوی گروهی باعث کاهش نا امیدی زندانیان می شود.
9-درمان شناختی-هیجانی معنوی گروهی باعث کاهش پوچی زندانیان می شود.
10- درمان شناختی-هیجانی معنوی گروهی باعث کاهش بی هدفی زندانیان می شود.
11-درمان شناختی-هیجانی معنوی گروهی باعث کاهش بحران هویت زندانیان می شود.
بیماری اسکیزوفرنیا و اختلال دوقطبی بیماری های مزمن و ناتوان کننده ای هستند که میتوانند منجر به افت پیش رونده در ارتباطات اجتماعی (انزوای اجتماعی) و شغل شوند و اکثر حوزه های زندگی فرد را کاملاً متأثر نمایند. شیوع مادام العمر بیماری اسکیزوفرنیا حدود 1 درصد است و در کلیه جوامع و مناطق جغرافیایی دیده میشود (کاپلان و سادوک، 2003). شیوع مادام العمر اختلال دو قطبی نوع I هم در حد 1 درصد است که مشابه اسکیزوفرنیا است (کاپلان و سادوک، 2003).

مراقبین چنین بیمارانی اغلب فشارهای زیادی را در سازش با علایم بیمار خود تجربه میکنند. افزایش فشار مراقبین عواقب متعددی از جمله انزوای خانواده، قطع امید از حمایت های اجتماعی و مراقبت ناکافی از بیمار و در نهایت رها کردن بیمار و تشدید پدیده بیماران روانی بی خانمان را در پی خواهد داشت (بیگلو همکاران، 1994). فشار بالا در مراقبان همراه با سطح بالایی از هیجانهای ابراز شده (HEE) احتمال عود و بستری مجدد را اقزایش میدهد (بولزلاف و همکاران، 1998). افزایش فشار بر مراقبان باعث کاهش سطح سلامت روانی و افزایش احمال بروز اختلالات روانی در آنها میشود به گونه ای که در برخی مطالعات اختلالات روانی در 41 درصد مراقبان گزارش شده است. (صالح، 1994 به نقل از ملکوتی و همکاران، 1376).

افسردگی، اضطراب، اختلالات انطباقی و نورآستونی از موارد شایع این اختلالات است. بالا بودن فشار در مراقبان به نوبه خود باعث شدت یافتن بیماری در دوره حاد و نیز علایم باقی مانده در مرحله کنترل بیماری میگردد (پرلیک و همکاران، 2001). در بررسی ای که توسط وب و همکاران در سال 1997 صورت گرفت نشان داده شده است که چندین فاکتور روی مراقب بیمار روانی در رابطه با مراقبت از وی موثر است که شامل برآورد شناختی مراقب، راهبردهای مقابله ای و حمایت اجتماعی میباشد. همین طور بررسی رابطه بین این فاکتورها و فشار ذهنی و تندرستی مراقبین نشان داده است که سطوح بالای فشار ذهنی (سابجکتیو) با موارد زیر ارتباط دارد: 1- فرکانس بیشتر رفتارهای علامتی مثبت و منفی 2- تمایل به بکارگیری راهبردهای مقابله ای مبتنی بر حل مسأله در مواجهه با رفتارهای علامتی منفی 3- تمایل به بکار نگرفتن راهبردهای مقابله ای مبتنی بر حل مسأله در برخورد با رفتارهای علامتی مثبت.

فالون و همکاران (1986) دریافتند که مراقبینی که از رویکردهای مسأله مدار استفاده میکنند فشار کمتر و سازگاری بیشتری از خود نشان میدهند. در کشور ما برای مراقبت از بیماران روانی شدید و مزمن خانواده نقش محوری ای را ایفا میکند و با توجه به تدوین برنامه ساماندهی بیماران روانی در برنامه توسعه، ارزیابی عوامل فشارزا در مراقبین ایرانی و نقش سبک های مقابله ای آنها میتواند در برنامه ریزی ملی بهداشت روانی مفید واقع گردد. از طرف دیگر با توجه به کمبود پژوهشها در این خصوص پژوهش حاضر میتواند اهمین بسزایی در این زمینه داشته باشد اما هنوز سوالات زیادی مطرح است که پاسخی به انها داده نشده است از جمله این که آیا فشار در همه به یک اندازه است؟ (در شرایط برابر) و آیا نژاد، فرهنگ، سن و جنس در فشار میتواند تأثیر قابل ملاحظه و قابل اندازه گیری ای داشته باشد و آیا در مراقبین ایرانی هم همان فاکتورهای ذکر شده موثر است؟
مشهورترین تعریف سلامت در نظامنامه سازمان بهداشت جهانی به شرح زیر صورت گرفته است. سلامت حالت كامل آسایش و كامیابی زیستی، روانی و اجتماعی است و صرف فقدان بیماری و معلولیت (ناتوانی) سلامت نیست ابعاد مثبت و منفی این تعریف بوسیله داونی و همكاران (1996) مورد ملاحظه قرار گرفته است.
در قسمت اول این تعریف آنها اعتقاد دارند كه سلامت به مثابه یك مفهوم مثبت نگریسته میشود (كیفیت مثبت: آسایش و بهزیستی) در قسمت دوم تعریف سلامت در بعد منفی به مثابه فقدان بیماری و معلولیت نگریسته میشود با در نظر گرفتن هر دو بعد، تعریف این مطلب را میرساند كه سلامت حقیقی هم شامل پیشگیری از نابهنجاری و بیماری (مثل ناخوشی، زخم، بیماری) و نیز ارتقای سلامت مثبت است كه این امر (ارتقای سلامت مثبت) خیلی مورد غفلت قرار گرفته است.
خانواده جایگاه مهمی در رشد شخصیت افراد دارد. اغلب افراد دچار مشکلات مختلف شخصیتی و روانی که فاقد بهداشت و سلامت روانی هستند از خانوادههای ناسالم برخاستهاند. از اینرو در تامین بهداشت روانی افراد خانواده جایگاهی مهمی دارد و ضروری است راهکارهای مناسب در تامین بهداشت روانی خانواده شناسایی و به مرحله اجرا گذارده شود. در این راستا ضروریست عواملی که مخل بهداشت روانی خانوادهها هستند شناسایی و روشهای مقابله با آنها توصیه گردد. روشن است عدم تامین بهداشت روانی خانواده، تلاشهای فردی برای رسیدن به اهداف و پیشرفتهای فردی و اجتماعی را با مانع روبرو خواهد ساخت.
مراقبین و خانواده ها، نقش مراقب اولیه بیماران روانی مزمن بر عهده دارند و شناسایی فاکتورهای فشارزا و درک نیازهای آنها از اولویت بالایی برخوردار است و تجربیات استرس زای فراوانی که در امر مراقبت این بیماران تجربه میکنند آنها را مستعد ابتلای به اختلالات روانی میکند. از طرف دیگر مدل استرس – مقابله – بیماری بر نقش راهبرد مقابله ای بین استرس و بیماری تأکید میکند (گری، 2002). بنا بر این شناسایی راهبردهای مقابله ای که با احساس فشار کمتر و پیامدهای منفی آن همراه اند ضروری به نظر میرسد و با آموزش این راهبردها
میتوان باعث ارتقای سلامت روان مراقبین گردید. با بررسی متن معلوم گردیده که میزان فشار با بکار گیری سبک های مقابله ای مسأله دار کاهش یافته و راهبردهای مقابله ای هیجان مدار غیرموثر اند و یا میزان فشار را افزایش میدهند. این پژوهش جهت بررسی مقایسه ای میزان فشار در مراقبین بیماران مزمن اسکیزوفرنیک در مقایسه با بیماران مزمن دوقطبی و راهبردهای مقابله ای آنها طراحی گردیده است.
اهداف کلی:
تعیین میزان فشار وارده بر مراقبان بیماران مزمن اسکیزوفرنی و بیماران مزمن دوقطبی و ارتباط آن با راهکارهای مقابله ای.
اهداف جزیی:
اختلال نافرمانی مقابله ای یکی از رایج ترین اختلالات دوران کودکی است (ریتاویکس و آلن سی، 1380 ترجمه منشی طوسی). طبق تعریف راهنمای تشخیصی انجمن روانپزشکی آمریکا۱ اختلال نافرمانی مقابله ای “الگوی عود کننده از رفتارهای منفی کارانه، نافرمانی، سرکشی و خصم آلود در برابر اشخاص صاحب قدرت”می باشد. برای اینکه به کودکی برچسب اختلال نافرمانی بزنیم حداقل باید 4 ملاک از ملاک های زیر را در طی 6 ماه داشته باشد. 1- لجبازی 2- جرو بحث با بزرگسالان 3- امتناع از اطاعت کردن از درخواستها یا اوامر بزرگسالان 4- ازار عمدی دیگران 5- سرزنش کردن دیگران 6- زود رنجی در برابر دیگران 7- خشمگین شدن و رنجیدن 8- غرض ورزی و انتقام جویی. این رفتار باید فراوانتر از آنچه متناسب سن است باسد و تخریب قابل ملاحضه ای در زمینه اجتماعی، تحصیلی و شغلی ایجاد کند. این اختلال زمانی که فقط در یک اختلال پیسکوتیک یا خلقی روی دهدو نیز وقتی که ملاک های اختلال سلوک یا اختلال ضد شخصیت ضد اجتماعی در شخص زیر 18 سال وجود داشته باشد تشخیص گذاشته نمی شود (کاپلان و سادوک، 1379 ترجمه پورافکاری). دو موضوع با تشخیص اختلال نافرمانی مقابله ای ارتباط دارد: 1- رفتار مقابله ای بهنجار و تشخیص آن از سایر اختلال ها مخصوصاً اختلال ایذای. رفتار نافرمانی در سنین پیش دبستانی، رفتار بهنجار و نرمال است که باید اختلال نافرمانی را از نافرمانی بهنجار متمایز کنیم. این امر با توجه به فراوانی و شدت رفتارهای ذکر شده و نیز تداوم این رفتار قابل تشخیص است. 2- موضوع قابل تشخیص دیگر از نافرمانی مقابله ای، سایر اختلالات بیرونی مانند اختلال سلوک، اختلال نقص توجه- بیش فعالی است. اختلال نافرمانی مقابله ای ممکن است با اختلال نقص توجه-بیش فعالی همراه بوده و در نتیجه پیش آگاهی وخیم تر داشته باشد. پیدایش نافرمانی، خصومت و سایر نشانه های مقابله ای در اوایل کودکی گاهی نشانه پیدایش رفتارهای ضد اجتماعی شدیدتر است به نحوی که نشانه های اختلال نافرمانی مقابله ای ممکن است توام با نشانه های اختلال سلوک رخ دهد (راینیکه و همکاران، 1379 ترجمه علاقه بند راد و فرهی). گرچه همه کودکان دارای اختلال نافرمانی مقابله ای رفتارهای نشان دهنده اختلال سلوک را دارا نیستند، بنابراین تشخیص افتراقی جهت کاربرد درمان بسیار حائز اهمیت است. علاوه بر تشخیص دقیق اختلال، تعیین عوامل ایجاد کننده اختلال نیز جهت درمان بسیار مهم است. با اینکه عده ای تفاوت اختلال نافرمانی را را با اختلال سلوک تنها در شدت و مدت رفتارها دانسته اند اما عواملی نیز تعیین کننده این تفاوت هستند؛ یکی از این عوامل این است که اختلال سلوک برخلاف اختلال نافرمانی مقابله ای با رعایت نکردن و بی احترامی به حقوق اساسی دیگران ارتباط دارد. کودکان دارای علائم اختلال به عنوان کسانی شناخته می شوند که نسبت به تاثیر رفتارشان بر دیگران بی توجه هستند و به عواقب اعمالشان کمتر فکر می کنند و از تحلیل و تجزیه اخلاقی عاجزنداما کودکان نافرمان با اینکه با انتظارات و قوانین دیگران مخالفند اما ذاتاً مانند کودکان دارای علائم اختلال سلوک، دیگران درنظر آنها حقیر نیستند، بلکه مهارت های حل مسأله آنها ضعیف است (راینیکه و همکاران، 1379 ترجمه علاقه بند راد و فرهی) با توجه به مطالب بالا هنگام تشخیص و درمان بهتر است مبانی شناختی، تفاوت باورها، نگرش ها، انتظارات و اسنادهای کودکان دارای علائم اختلال نافرمانی و اختلال سلوک را مد نظر داشته باشیم.

اکثر تحقیقاتی که در زمینه اختلال نافرمانی مقابله ای انجام شده است بر نقش خانواده تاکید دارد از جمله مطالعات کروسی و تولان(1991 به نقل از راینیکه و همکاران، 1379 ترجمه علاقه بند راد و فرهی) سه ویژگی را در والدین کودکان دارای علائم اختلال نافرمانی مقابله ای برشمرده اند: 1- مشکلات روانی والدین 2- شیوه های ناموثر تربیت فرزند 3- از هم گسیختگی زناشویی.
برای آموزش والدین تعاریف متعددی ارائه شده است از جمله: هدایت والدین در جهت هرگونه مداخله ای که فرزندان را تحت تاثیر قرار می دهد (کالاس، 1987، به نقل از کلانتری، 1372، ص 86). اموزش والدین توسط دوازدهمین نظام بین المللی روانپزشکی آمریکا به عنوان یک کیفیت درمانی معتبر تجربی مطرح شده است(کاستین و لیچت، 2004)
به طور کلی برای اینکه آموزش والدین موثر باشد ابتدا باید باورها و خصوصیات والدین را مورد ارزیابی و اصلاح قرار داد تا از این طریق بتوان بر رفتار کودک نیز تاثیر گذاشت، اگر شخصیت والدین ضد اجتماعی باشد، فنون شناختی رفتاری حل مسأله و کنترل رفتار والدین ضرورت دارد. اگر مشکل اصلی اختلاف زناشویی است، آموزش مهارت های حل مسآله و ارتباطی لازم است و اگر رفتار والدین به علت تجارب دوران کودکی است باید به تغییر اسنادهای معطوف به خود و تمایز بین شیوه انضباطی صحیح و بدرفتاری یا اجبار بی دلیل متمرکز باشد(آلن ای، 1384 ترجمه توزنده جانی و قناویزچی).
مساله و هدف پژوهش بررسی تاثیر آموزش کنترل پرخاشگری والدین به شیوه بارکلی بر کاهش علائم اختلال نافرمانی مقابله ای در کودکان واجد علائم مذکور بوده است.
1-3 اهمیت نظری پژوهش
امروزه بحث کودکان نافرمان مقابله ای یکی از مباحث مهم در مسائل رفتاری کودکان است. زیرا اگر این اختلال در کودکی درمان نشود، ممکن است باعث ایجاد اختلال سلوک در بزرگسالی شود.
کودکان نافرمان به علت رفتارهایی که دارند ممکن است در مدرسه در معرض طرد همکلاسی ها و معلم قرار بگیرند و این امر علاوه بر اینکه بهداشت روان کودک را دچار آسیب می کند، باعث می شود از لحاظ تحصیلی نیز دچار دلزدگی شود. این اختلال اگر به وضعیتی مزمن تبدیل شود می تواند در روابط بین فردی و عملکرد تحصیلی دخالت کرده و باعث شود فرد یا فاقد دوست بوده و یا روابط دوستانه، او را ارضا نکند (کاپلان و سادوکف 1379 ترجمه پورافکاری).
اکثر کودکان نافرمان دارای هوش طبیعی هستند ولی به علت مشکلات رفتاری ممکن است نتوانند کارکرد تحصیلی مطلوب را نشان دهند. این کودکان به علت رفتارهای مقابله ای و در نتیجه ضعف در تحصیل و برقراری رابطه با دیگران دارای خودپنداره ضعیف، درماندگی آموخته شده، افسردگی و پرخاشگری هستند (بینک، 2002). به این منظور که کودکان دارای علائم نافرمانی مقابله ای بتوانند از هوش خود نهایت استفاده را ببرند و نیز بتوانند از بهداشت روانی مناسبی برخوردار بوده و برای اینکه تعاملات اجتماعی مناسبی را با دیگران داشته باشند، مداخله امری لازم و ضروری است که چون اموزش والدین بهترین درمان شناخته شده برای این کودکان است، این تحقیق تأثیر آموزش والدین بر کاهش رفتارهای نافرمانی در کودکان دارای علائم اختلال نافرمانی مقابله ای را مورد بررسی قرار داده است.

1-4 اهداف پژوهش
1-4-1 اهداف اصلی
1-4-2 هدف فرعی
بررسی ارتباط بین متغیرهای جمعیت شناختی و شدت علائم نافرمانی مقابله ای در کودکان دارای علائم اختلال نافرمانی مقابله ای.
1-5 فرضیه های پژوهش
آموزش کنترل پرخاشگری والدین درکاهش علائم نافرمانی مقابله ای موثر است
کاهش علائم نافرمانی براثرآموزش والدین در کودکان دارای علائم نافرمانی مقابله ای تا مرحله پیگیری پایدار است.
1-6 تعریف اصطلاحات
1-6-1 تعاریف نظری
اختلال نافرمانی مقابله ای: اختلال نافرمانی مقابله ای ” الگوی عودکننده ای از رفتارهای منفی کارانه، نافرمانی، سرکشی خصم آلود در برابر اشخاص صاحب قدرت” می باشد. (کاپلان وسادوک، 1379 ترجمه نصرت الله پورافکاری)
اموزش والدین: هدایت والدین در جهت هرگونه مداخله ای که فرزندانشان را به منظور ایجاد و یا حذف ویژگی خاص تحت تاثیر قرار دهد.(کالاس، 1987 به نقل از کلانتری، 1372).
1-6-2- تعاریف عملیاتی
اختلال نافرمانی مقابله ای: نمره ای است که فرد در آزمون سلامت کودک انتاریو بخش نافرمانی به دست می آورد.
آموزش کنترل پرخاشگری والدین: شیوه ای است که والدین به منظور ایجاد و یا حذف ویژگی رفتاری در کودکان خود دریافت می کنند که در این پژوهش آموزش کنترل پرخاشگری والدین به روش بارکلی در 8 جلسه ارائه شده است که در فصل 3 و پیوست اشاره خواهد شد.